این تعبیر «آشنایی» را میان سخنان اهل معرفت زیاد میتوان یافت. قصهاش دراز است. برمیگردد – شاید – به قصهی آفرینش و عهد و میثاق ازل. حرفهای افلاطونیان هم لابلای این سخنان هست. که آدمی جایی زمانی رویی را دیده است در نهایت حسن و جمال. و به مرور زمان هر چه بیشتر آلودهی این زمان و مکان و این چاه طبیعت میشود، آن جمال را از یاد میبرد. صوفیان میگویند آینهی ضمیر آدمی هر چه بیشتر صیقل بخورد، تجلی آن چهره در این آینه محتملتر خواهد شد. عدهای هم میگویند قطعی میشود. این حرف صوفیان است. به خیال من اما اینها را آدمی آفریده و پرورده است و عجب آفریدهای و شگفتا پروردهای که از ضمیر آدمی تراویده است. شما بگو: خلق آدم علی صورته الرحمن. اصلاً بگو: من عرف نفسه فقد عرف ربه. یا بگو به قول خواجهی شیراز که: دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند | گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند. و مرادم همان قسمت «دوش دیدم» بود و ضمیر فاعلی مستتر در عبارتی که حکایت از وجود کسی پیش از ملایک و آدم میکند. ماجرا را کوتاه کنم.
آن (یا این) جمال ازلی چیز شگفتی است. وقتی که یک بار دیدی و شناختی آن جمال را، دیگر سخت است به هر چیزی راضی شوی. نه که نمیشود. آدمیزاده بالاخره گرفتار قید زمان و مکان و هزار عیب و علت است و خیلی پیش میآید که فراموش میکند: ولقد عهدنا الی آدم من قبل فنسی ولم نجد له عزما. این «عزم» در آدمی سست است. مفطور و جبلی هم هست انگار (حالا آن فطرت و جبلت هم خودش محل بحث است به هر حال). پرسش این است که آدمی خودش را به چه میفروشد؟ کجا فرود میآید؟ کجا سر خم میکند؟ وقتی راه به آن جمال ازلی ببری آیا دیده به هر جمالی میسپاری؟ ماجرای شهر آشنایی هم همین است که شاعر میگوید: آن کس که ز شهر آشنایی است | داند که متاع ما کجایی است. تمام قصه هم درونی است و در ضمیر آدمیان میگذرد. همه چیز «حس» است. از بویایی گرفته تا شنوایی و بینایی. چهرهای دیدهای به غایت جمال. سخنی شنیدهای حیرتآور. بویی استشمام کردی که همچنان دماغات را مست میدارد. و نکته یکسره در همین زمان ماضی است. آدمی مدام از حال به گذشته چنگ میاندازد به سودای آینده. و این گذشته هم گذشتهی زمانی نیست. مثل آیندهای که آیندهی زمانی نیست. هر دو لازمان و لامکان اند.
این قصهها را خواندم فقط برای همین. که آن آشنایی مهم است. همان که میگفت: تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی. آشنا که شدی انگار راهی به آن سوی پرده یافتهای. این سالها چندان هم مطمئن نیستم که این آشنایی اکتسابی است یا دادنی. به کوشش است یا به کشش، چون کشش بالاخره مفروض میگیرد آن سوی این طناب کسی یا چیزی هست و اگر – به فرض – هر دو سوی طناب خودمان باشیم، آن وقت قصه سخت میشود: چه کسی دارد چه کسی را میکشد؟ اینها که به این زبان ساده دارم مینویسم سابقهی هزاران ساله دارد میان صوفیان و عارفان ما و میان بعضی از فیلسوفان ما. آنها که کمی عریانتر دربارهی این مسایل حرف زده بودند برچسب دهری بودن خوردند. عدهای هم بسته به اینکه منافع سیاسی و اقتصادی کدام گروه با حرفهایشان به خطر میافتاده، حتی جانشان را سر این حرفها گذاشتند. اما برای ما عجالتاً مسأله سلوکی و معرفتی است. «آن آشنای ره که بود پردهدار کو»؟
آخر هم آن حرفی را که میخواستم بزنم نزدم. خدا را شکر!
داشتم از صبح این تصنیف را گوش میدادم. این چیزها از خیالم گذر کرد. شما هم گوش کنید شاید چیز دیگری به خیال شما رسید. عقل ناقص ما اینها را گفت. شما را نمیدانم!
مطلب مرتبطی یافت نشد.