امروز فیلمی از کنسرت این حضرت آقا را با عنوان «ملاقات با دوزخیان» (کذا!) در محوطهی کاخ نیاوران دیدم (بله این اتفاق در زمان دولت فخیمهی حضرت آقای احمدینژاد رخ داده است! در تابستان سال ۱۳۸۶). شنیدن همان چهار پنج دقیقهی اول این کنسرت که هنوز به دقیقهی اولاش نرسیده است، تصنیفخوانی خواننده (شرمام میآید اسماش را بگذارم حتی تصنیف!) شروع میشود، مرا مثل برقگرفتهها تا دقایقی طولانی میخکوب کرد. باورم نمیشد چیزی بشنوم با عنوان کنسرت، در ایران، در کاخ نیاوران و این همه بیذوقی، بیسوادی، بیفرهنگی و هنرناشناسی با آن همه ادعا که گوش فلک را کر میکند، چطور در یکجا جمع میشود!
همان شعر نخست (همان به اصطلاح شعر نخست) این است:
شیرین لبی شیرینتبار، «مست» و میآلود و «خمار»
مهپارهای «بیبند و بار»، با عشوههای بیشمار
هم کرده یاران را «ملول»، هم برده از دلها قرار
…
زلفات چو افشان میکنی، ما را پریشان میکنی
«آخر من از گیسوی تو خود را بیاویزم به دار»
یاران هوار، مردم هوار، از این دست این بیبند و بار
از دست این دیوانه یار، از کف بدادم اعتبار
می میزنم، می میزند، جام پیاپی میزند
«هی میزند هی میزند بیاختیار…»
«کندوی کامات» را بیار، در کام بیمارم گذار
تا جان فزاید کامِ تو بر جانِ این دلخستهی بشکسته تار
عباراتی که در گیومه آمده است تعمداً در گیومه آمده است. خوب هر کسی که اندک آشنایی با شعر و ادب پارسی داشته باشد به سرعت متوجه میشود این به اصطلاح شعر چقدر بی سر و ته و به قولی «بند تنبانی» است! اولاً که نمیشود کسی هم «مست» باشد و هم «خمار»! معلوم است ایشان نه بادهی زمینی را درست میشناسد نه بادهی آسمانی را! «لولیوش شورانگیز» و چیزهایی از این دست شنیده بودیم اما مهپارهای «بیبند و بار» تعبیر شگفتی است حقیقتاً! در کدام متن ادبی و شاعرانهی ما بیبند و بار به عنوان صفتی خیالانگیز برای معشوقِ مهپاره به کار میرود؟ شنیدهاید عاشقی بگوید «معشوق من لاتِ بی سر و پایی است که نگو و نپرس»؟! این همان «مهپاره»ای است که باعث «ملول» شدن یاران میشود! تا جایی که ما شنیده بودیم عشق و شراب باعث زایل کردن «ملال» میشود و معشوق ملولی را میبرد: «ملولان همه رفتند درِ خانه ببندید…». زلف معشوق برای خودکشی و انتحار نیست که آدم خودش را با آن «بیاویزد به دار»! و بعد «هی» بزند و «هی» بزند و «کندوی کام»ِ معشوق را در کامِ بیمار عاشق بگذارند! بنازم به این تصویرسازی شعری آقای «همای» (همان آقای «سعید جعفرزاده احمدسرگورابی»!).
این از حسنِ مطلع! خواننده شروع به خواندن رباعیاتی از خیام میکند و همهی اینها در ستایش از باده، شراب و می است. و به صراحت به قصد تمسخر باورهای دینی مردم است. تصحیح میکنم: این تمسخر صریح حاکمیت دینی در ایران است (بنازم به این همه تسامح و تساهل حکومتی!). دقت کنید. شعر خیام در جایگاه خود بسیار معتبر و به جا. حالا هر کسی هر تفسیری میخواهد از آن بکند. نکتهاش این است که این کنسرت در دولت جمهوری اسلامی ایران در کاخ نیاوران برگزار میشود (آقای صفار هرندی مجوزش را صادر فرموده بودند؟). نکتهی عجیباش این است. و ایشان تا جایی که پا بدهد اشعار را هم غلط و در هم و بر هم میخواند. زهی دانش شعری و فهم خواننده و شاعری که مدعی شاختن ادب پارسی است! بفرمایید. ایشان میخواند:
گویند که دوزخی بود عاشق و مست (با صدای نشئه!)
قولی است خلاف دل در آن نتوان بست (این را از روایت خودم گفتم؛ خواننده چیز دیگری میخواند که من به یاد ندارم)
«گویند عاشق و میخواره به دوزخ باشد
فرداست ببینی که بهشت همچون کف دست»
تأکیدم بر همین بیت آخر است (و البته آن صدایی که گویندهاش انگار از پای منقل پا شده است!). ملاحظه فرمودید؟ به همین مسخرگی و رسوایی! با همین وقاحت و پررویی! وزن بیت آخر پاک به هم ریخته است. یعنی ایشان موسیقی شعر را نمیفهمد. وزن اصلی این است: «مفعول مفاعیل مفاعلین فع» اما آن به اصطلاح بیت آخر (که موقع خواندناش قطعاً تن خیام در گور میلرزیده!) اصلاً وزن ندارد. شعر نیست. نثر است!
خواننده رباعی دیگری میخواند:
ای مفتی شهر از تو بیدارتریم
با این همه مستی، ز تو هشیارتریم
تو خونِ کسان نوشی و ما خونِ رزان
انصاف بده کدام خونخوارتریم؟
اول از همه اینکه ملت، حضار در کنسرت دست میزنند! تشویق میکنند! دقت فرمودید؟ کنسرت آشکارا سیاسی است و اعتراضآمیز! اما چه اعتراضی و چه سیاستی؟! انگار به کنسرت مجوز دادهاند برای تحمیق مردم! هر چه بیشتر گوش میدهم میبینم که این نحوهی شعر خواندن و این شکل به موسیقی کشیدن شعر خیام، بیشتر وهن خیام است (و البته وهن و به ابتذال کشیدن اعتراض)! قطعاً توجه دارید که این «پدیدهها» بازخورد رفتار به اصطلاح «اسلامی» و دینپناهانهی دولت است. این آشفتگی و تباهی شعری در سراسر این کنسرت واقعاً از نمونههای شگفتی است که در جمهوری اسلامی ممکن بود رخ بدهد. اینها را که مینویسم دارم همچنان گوش میدهم به این کنسرت و لحظه به لحظه اعصابام ویرانتر میشود. (اینها هم نمونههای دیگری از شاهکارهای «شعری» آقای «همای» است: «زاهدا من که خراباتی و مستم به تو چه؟…» (بله دقیقاً «به تو چه» به همان معنایی که دو تا بچه موقع دعوا به هم میگویند و با همان لحن)؛ «آی مردم! پنبه در گوشام کنید / از باده مدهوشم کنید…»)
کسانی که فیلم را ببینند قطعاً توجه کردهاند به کوزههایی که زیر دست خواننده است و مدام بر آنها میکوبد. این کوزهها نقشی در موسیقی ندارند و قاعدتاً ربطی به اشعاری دارند که از خیام خوانده میشود (و در واقع بیسیرت میشود) و اشعار «بند تنبانی» آقای همای! گویا اشاره به خمِ شراب دارد! چشم آقای صفار هرندی روشن! کجا رفت آن همه دینفروشیتان؟
اینها تازه جنبهی شعری این یک کنسرت است. این آقا پدیدهای است مثالزدنی و شگفتانگیز. آدم هر کجایاش را که دست میگذارد میبیند جای دیگرش هولناکتر است. من دربارهی موسیقیاش زیاد حرف نمیزنم. این کارها، خلاقیت موسیقایی چندانی ندارد. ترکیب و تلفیق رِنگهای مختلف ردیف موسیقی ایرانی است به اضافه سرقت بخشهایی از قطعات آهنگسازان نامی ایران. جزییات دقیقتر را موسیقیشناسان زبده و متخصص به دقت میتوانند نشان بدهند. در این حد، هر کس موسیقی ایرانی را زیاد شنیده باشد، تشخیص میدهد.
اما مشکل کجاست؟ چه چیزی است که این اندازه دردناک است؟ تبلیغ فوق العادهای که برای این شیاد میشود! بروید میزان مشاهدهی کارهای این آدم را در یوتیوب و گوگل مشاهده کنید تا بفهمید چه میگویم. این همه جوان چرا خیال برشان داشته است که یکی پیدا شده است «مثل مولانا شعر میگوید» (والله عین همین تعابیر را من شنیدهام!). خوب اولین نکته این است که دولت هنرپرور و ادب دوست ما، هر کار نکرده باشد، ذوق ادبی و هنری نسل جوان ایرانی را ویران کرده و به تباهی کشانده است (وزیر آموزش و پرورش هم باید جواب بدهد؟) که نمیتوانند دوغ را از دوشاب تشخیص بدهند و شعری را که وزناش معیوب است، با شعر مولوی قیاس میکنند. تصویرسازیهای ناموزون و کجطبعانه را با ذوق سلیم و نازکخیالیهای مولوی و حافظ قیاس میکنند. و تازه این پسرک تازه به دوران رسیده خودش را در ردیف شجریان و شهرام ناظری میشمارد. مصاحبهاش را با رادیو زمانه ببینید. من اول با خودم فکر کردم پخش چنین مصاحبهای و انجامِ آن اساساً میتواند آدمهای شیادی از این دست را رسوا کند. اما فاجعه عمیقتر از اینهاست. چرا؟ توضیح میدهم. در کشوری که حتی محمدرضا شجریان برای اجرای کنسرت باید قبلاً اشعارش را بدهد برای ممیزی و تأیید، چنین اشعاری با چنان عنوانی برای کنسرت «تأیید شده است»! شعری مثل این شعر:
«این چه جهانی است
این چه جهانی است که نوشیدن می نارواست
این چه بهشتی است در آن خوردن گندم خطاست
آی رفیق این رهِ انصاف نیست
این جفاست!
راست بگو راست بگو راست
فردوس برینات کجاست؟ (درست شنیدم؟)
راستی آنجا هم هر کس و ناکس خداست!!!
… از تو بپرسند که در راه عشق
پیرو زرتشت بدی یا مسیح
دوزخِ ما چشم به راهِ شماست!
این همه تکرار مکن ای همای
کفر مگو شکوه مکن بر خدای
پای از این در که نهادی برون
در غل و زنجیر برندت بهشت!
بهشت همان ناکجاست (کذا)
بهشت همان ناکجاست
وای به حالت همای، وای به حالت (۲)
این سر سنگین تو از تن جداست!»
آن وقت پهلوانی مثل شجریان هنوز باید برای شعر حافظ و مولوی و سعدی از ارشاد مجوز بگیرد (سرنوشت آلبوم «قاصدک» را که خوب به خاطر داریم). بی سر و پایی با چنین شعری مجوز کنسرت میگیرد و با دوزخیانی «عرقخور» به مغازله مینشیند! این همه تناقض و یاوهسرایی! یا للعجب! سر تا پای این کنسرت استهزاء دین و نظام سیاسی ایران است (میافزایم که تمسخر و استهزاء فرهنگ و تمدن ایران باستان و آیین زرتشت هم هست هر چند به ظاهر در ستایش آنها باشد). چه اتفاقی افتاده است در ایران در این سه سال گذشته؟ یعنی اینقدر نظام سیاسی ایران لیبرال شده و اهل مداراست؟ این اندازه آستانهی تحملاش بالا رفته؟ به حق چیزهای نشنیده!
تازه اینجا هنوز قسمتهای خوب ماجراست. این آقا میرود به کانادا و آمریکا و در بزرگترین سالنهای کنسرت آمریکای شمالی کنسرت میدهد. گروه جوانی که به سادگی ویزا میگیرند و میروند و میآیند. یادتان هست حسین علیزاده در کنسرت شجریان نتوانست وارد آمریکا شود و کیهان کلهر به جای او ساز زد؟ فرق شجریان با این جوانک تازه به دوران رسیده چیست؟ کجای کار است که میلنگد؟ اینها از چه حمایتی و از کجا برخوردارند که این حمایت به شجریان و علیزاده نمیرسد؟ بحث این نیست که نباید میرفتند و نباید چنان میکردند. نوش جانشان! گوارای وجودشان! پولشان را میگیرند خوب. ولی فرق این آقا با شجریان چیست؟ یک جای کار، یک چیزی درست نیست و مشکل دارد. هر چه هست، من نمیفهمم! «همای گو مفکن سایهی شرف هرگز / بر آن دیار که طوطی کم از زغن باشد» (حیف نام «همای» که این دیوانهی از خودراضی روی خودش گذاشته!)
از عصر مدام دارم این بیت را برای خودم میخوانم که:
پری نهفته رخ و دیو در کرشمهی راز
بسوخت عقل ز حیرت که این چه بلعجبی است!
افسوس باید خورد به حال ایران. به حال موسیقی. به حال جوانهای ایرانی که فرق یک شیاد شعرتراش را از بزرگانی چون شجریان، ناظری، مشکاتیان، علیزاده و لطفی تشخیص نمیدهند، باید تأسف خورد. باید به حال آن جوانان نوازندهای که چنین شیادی را همراهی کردند (یا میکنند) دریغ خورد. دلام به حال بیژن کامکار میسوزد که میرود از نوازندگان تقدیر کند (هیچ اشکالی در نوازندگی نوازندگان نیست؛ اشتباه نکنید) و خانم شهلا صالح!
البته در این سه چهار سال اخیر ما دیگر عادت کردهایم به انواع و اقسام فاجعههای فرهنگی، سیاسی و اقتصادی. همین یکی را کم داشتیم که دیگر مولوی و حافظ و خیام را به این شیوه مضحکه کنند!
پ. ن. این نکته ربط مستقیمی به این نوشته ندارد ولی باید این را هم بنویسم. این سالها چنان فرهنگ کشور به ابتذال کشیده شده است که هر کس و ناکسی، هر ناشستهروی بیسر و پایی، مدام با نام زرتشت و اوستا و فروهر و آتش و تمام نمادهای آیینی کیش زرتشت بازی میکند و دین زرتشت، برای اینها، تبدیل شده است به لقلقلهی زبان برای هوچیگریهای سیاسی و ایضاً برای ابراز مخالفت با سیاستهای جمهوری اسلامی! البته که این بیرسمیها نه زیانی به سیاست جمهوری اسلامی میرساند و نه نام و آوازهی زرتشت و معنویت آن آیین را بلند میکند. هر اندازه که ایدئولوژیهای تنگنظرانهی اسلامی به بیراهه میروند، این ایرانپرستیها و تقدیس و تعظیم مزورانه و از سر نادانیِ آیینهای باستانی به این شکل افراطی و مهوع، تنها نام آن پیامبر پاک را مخدوش میکند و بس. آنچه اینجا مظلوم افتاده است ایران است؛ هم ایران قبل از اسلام، هم ایران بعد از اسلام. هم زبان فارسی سره و هم زبان فارسی موجودِ امروزی. خدایا عقل و هوش کی بر میگردد به این آدمها؟
توضیح مهم: در نظرها چند بار دیدم که عدهای گویا متن را درست و دقیق نخواندهاند و گمان بردهاند این یادداشت در دفاع از دین و اسلام و خدا و پیغمبر است! این یادداشت مطلقاً چنین قصدی نداشت. من با شادی مردم مشکل ندارم. مردم میتوانند با هر چیزی شاد باشند. با هر چه خواستند شاد باشند (از شما چه پنهان، شادی کردن با ترانههای لُس آنجلسی خیلی هم بهتر است تا…!). مسأله نسبت دعوی با واقعیت است. سخن من دو جا را نشانه گرفته بود: ۱. این آقای همای، ادعای شعر دانستن دارد و خود را همردیف شجریان و ناظری و حافظ و خیام و مولوی شمرده است (مصاحبههایاش را ببینید و بشنوید تا بفهمید چه میگویم). من با نقل اشعاری که در کنسرتاش خوانده به سادگی نشان دادم ایشان طبلی میانتهی است با کلی ادعای گزاف. ۲. تمام این اتفاقها زیر نگاه دولت دینمدار، مهرورز و عدالتپرور آقای احمدینژاد و وزیر ارشادشان رخ داده است. نسبت ادعاها و عمل آنها را هم باید سنجید. اگر اینها به شیوهی طالبانی محض عمل میکردند، تکلیف ما با آنها روشنتر بود. کشوری که اندیشمندان و فیلسوفان دردمند و فرهیختهاش (و همچنین هنرمندان تراز اول و کارکشتهاش) این مایه امنیت خاطر، آزادی و ارج و قرب در آن ندارند که این جوانکِ جویای نام و پرمدعا دارد، چه جور جایی است؟ هدف دوم نوشتهی من این بود که ریاکاری آقای صفار را نشان بدهم. همین. وقتی مینویسم این کنسرت آشکارا به قصد استهزاء حکومت دینی است، از این جمله نه میتوان استنباط کرد که من موافق حکومت دینی هستم (و نه بر عکس) و نه میتوان استنباط کرد که من خواستار «مجازات» کسی شدهام (یا این شخص را تحمل نمیکنم)(مگر من قاضیام که خواستار سیاست کردن کسی بشوم؟). فرق است بین تحمل کردن کسی (یا رواداری و تسامح) و اینکه خطاها و ادعاهای گزافاش را آشکار کنی. فرق است بین نشان دادن لغزش کسی و ساقط کردن او از هستی. خوب است دوستانی که نظر میدهند، راه افراط و تفریط نروند و نوشته را دقیق و با حوصله بخوانند. آقای به اصطلاح «همای» آزاد است هر کاری دلاش خواست بکند. اما مردمی که میشنوند هم باید بدانند ایشان نه شعر را خوب میشناسد و نه ادعای همردیفی با شجریان و ناظریاش هیچ بهرهای از حقیقت دارد. به طریق اولیٰ، این را هم باید گوشزد کرد که کجای کار میلنگد که هنوز که هنوز است آلبوم قاصدک مجوز نگرفته اما «ملاقات با دوزخیان» مجوز دارد! گمان نمیکنم هیچ کدام از اینها غیر قابل فهم، پیچیده یا زیادهخواهی باشد. هست؟ سکوت کردن در برابر این تفاوتهای عجیب و غریب، معنایی جز رضا دادن به ظلم و ستمکاری قدرت در عرصهی فرهنگ و قانع بودن به اندک جرعهای ولو خاک آلود در کام تشنگان هنر و معرفت، ندارد.
نوشتههای مرتبط:
- راز دل خاطرم نیست این را پیشتر نوشته باشم اینجا یا نه....
- تدارک مافات دیر زمانی است که اینجا – وبلاگ – گرد و...
- گر چه ماهِ رمضان است… (۱) با خود عهد کرده بودم که از مناسبت ماه رمضان...
- تصحیح یک اشتباه امروز خبری در سایت هنر و موسیقی آمده بود دربارهی...
- اخبار معوقه! این دو سه روز گذشته به مرحمت بد قولیهای شرکت...