شجریان دارد میخواند:
آنجا که عاشقانات یک دم حضور یابند
دل در حساب ناید، جان در میان نگنجد
من در پی پناهگاهی و مفری گویی؛ جایگاهی میجویم. گویی سایهساری هست میان این تیغِ آفتابِ سوزان. با خودم میگویم تا «آنجا»، تا آن جایگاه «حضور»، چقدر راه است؟ یاد آن روایت مشهور میافتم. خاطر نمیآید عین القضات چطور آن را در نامههایاش آورده بود. هر چه بود این بود خلاصهاش که اولین چیزی که باید جواب بدهی این است که جوانیات را در پای چه ریختی؟ عمرت را صرف چه کردی؟ مالات را از کجا آوردی و کجا خرج کردی؟ و همینجور میرود تا آخر. فکر میکنم که برای هر رفتن و ایستادنی پاسخگو هستم. برای هر دیدن و ندیدنی پاسخگویام. برای هر گفتن و نگفتنی هم پاسخگو. و فکر میکنم که تا امروز چقدر حساب کشیدهام از خود برای همهی اینها؟ از آن طرف میگویم اینها که همهاش شد حساب. پس عنایتاش کجاست؟ خودم برای خودم سؤال و جواب آماده میکنم. ولی چیزی هست به اسمِ شرم. یعنی محبوبات را نیازاری . نرنجانی. به محبت که رسیدی، دیگر خاطر محبوب برایات عزیز است. اما تا کجا میشود عنایتِ محبوبِ را دستاویز کرد؟ «به عذر نیمشبی کوش و نالهی سحری».
یک ماه بیشتر شده است انگار که هوش و حواسام دربست رفته است پای تمام سهگاههایی که شجریان خوانده است. دیگر تمام زیر و بم گوشهها و نحوهی ادای شجریان را از بر شدهام انگار. رسیدهام به تصنیف «میدانم» آلبوم «آسمان عشق» که حداقل بیست سی بار گوش دادهامش در همین دو سه هفته. با هر بیتی، حالی داشتهام. نفسام بریده است. دلام آشوب شده است. هر چند روزی، یک بیت وصف حال من میشود. انگار پله به پله دارم میروم بالا. رسیدهام حالا به بیت آخر: «دلا چون گرد برخیزی ز هر بادی…». حال خودم را میبینم و آه از نهادم بر میخیزد: «یارب این قلبشناسی ز که آموختی بود؟» درست زده است به هدف. این همه ادعا. این همه دعوی. این هم لافِ تسلط بر نفس. آخرش میبینی هوایی غالب داری و وجودی مغلوبِ آن هوا. تازه این گامِ نخست است. از این پله که رد نشدهای، به ایثارهای بزرگتر هم نمیرسی. و تو همان هستی که میگفتی «بر آوردن ز دریا گرد، میدانی»!
بر میگردم به حال خودم. هوای دلام بارانی است. سرپناهی باید. دم غروبی که از اداره میآمدم بیرون با خودم فکر کردم که همیشه در پناه کسی بودهام. همیشه سایهای بر سرم بوده است. همیشه دستی این گهواره را جنبانده است. همیشه این حمایت بوده است و من غافل. همه چیز را طبیعی دیدهام… پردهپوشی باید. ستاری باید. خاموش بودن باید. کار افتادهای میخواهد که عبور از این دریای خروشان بتواند.
نوشتههای مرتبط:
- راز دل خاطرم نیست این را پیشتر نوشته باشم اینجا یا نه....
- تدارک مافات دیر زمانی است که اینجا – وبلاگ – گرد و...
- گر چه ماهِ رمضان است… (۱) با خود عهد کرده بودم که از مناسبت ماه رمضان...
- تصحیح یک اشتباه امروز خبری در سایت هنر و موسیقی آمده بود دربارهی...
- اخبار معوقه! این دو سه روز گذشته به مرحمت بد قولیهای شرکت...