نزدیک دو ساعت است دارم مینویسم. یادداشتهای پراکنده را دارم منسجم میکنم. حاصل بیش از ۱۲ ساعت مصاحبهی نفسگیر را دارم سر جمع میکنم. هنوز کلی کار مانده است. به اضافهی یک دنیا کتاب. میخواهم بساطم را جمع کنم بروم. باز میافتم به گرداب. باز «چو تختهپاره بر موج» رها میشوم. مثل کاهی در تند باد. مثل آدمی که افتاده است توی سیل. انگار همه چیز و همه کس این وسط دارند میلولند. از شیطان گرفته تا رحمان. از یزید تا بایزید. ظاهراً هم با هم دعوایی ندارند اینها. اگر هم دارند، نشان نمیدهند. رو نمیکنند پیش من. انگار فقط من هستم که اینجا دلام آشوب است. بقیه سرشان به کار خودشان گرم است. یکی روبروی من پشت میز بغلی نشسته است که قیافهاش شبیه پل نیومن است. انگار پل نیومن زنده شده جلوی من نشسته. این هم از عجایب است که در این احوال، چنین شباهتهایی پیدا میکنم. دارم فکر میکنم که آدم شیطان خودش را چطور میتواند مسلمان کند؟ فهمیدم. این «فضل» است که لازم است. «که یزیدی شد ز فضلاش بایزید». این دست خودِ آدم نیست. نمیشود زور بزنی که تسلیماش کنی. عاشق هم اگر قرار است بشود، باز هم باید تفضلی در کار باشد. به اختیار نیست. این تسلیم کردنِ دیوان کار سختی است. یعنی آخرش میشوی سلیمان. ولی همین شکوهِ آصفی و اسب باد و منطق طیر هم به باد میرود. به باد میرود و تو هیچ طرفی از آن نخواهی بست. به باد میرود و تو میمانی تهیدست. «یعنی از دولتِ وصلِ تو سلیمانی شد»؛ حافظ البته. شاید هم ما! بروم. بروم تا همین باد را هم از ما نگرفتهاند! با باد میشود هنوز همسفر شد. هنوز میشود «بادپا» شد. بروم تا بقیهی اساطیر هجوم نیاوردهاند. الان وقت اسطوره نیست. باید درس خواند. باید نوشت. بروم. بروم تا آشوب تازهای از راه نرسیده است و «آشوب قیامت» بر نخاسته است. و خلوتیان به جلوت کشیده نشدهاند! کسی چه میفهمد که بر من چه میرود؟ آه! آه!
مطلب مرتبطی یافت نشد.