پرسش محوری این سلسله یادداشتها به سادگی این است: جایگاه اخلاق در سیاست کجاست؟ آیا سیاستِ اخلاقی داریم یا نه؟
پیش از اینکه بخواهیم این پرسشها را پاسخ بدهیم، باید سعی کنیم دستکم تعریفی از «اخلاق» و «سیاست» ارایه کنیم. تا ندانیم مرادِ ما از اخلاق چیست و از سیاست چه چیزی را مراد میکنیم، بحث دربارهی این پرسشها و گفتوگو دربارهی آنها مانند مکالمهی کر و لال است و نتیجهای جز ابهام افزودن نخواهد داشت.
تعریف این دو هم البته دشوار و پیچیده است و تاریخی دراز از انبوهی از پژوهشهای آکادمیک و بحثهای فلسفی و نظری دارد. اما دستکم میشود حدود کاربرد این دو واژه را تا حدی مشخص کرد. یک راه این کار این است که مشخص کنیم مراد ما از اخلاق و سیاست چه چیزهایی نیستند.
در گام نخست، وقتی من از اخلاق سخن میگویم، مرادم اوامر و نواهی دینی و التزام و تمسک به شعائر و مناسک مذهبی نیست. به عبارت دقیقتر، مرادِ من از اخلاق، اخلاق متعارف و تعریفشدهی دینی نیست، هر چند اخلاق به معنای کلانی که مد نظر من است و امری است عینی و آبجکتیو که همهی انسانها میتوانند بر سر آن توافق کنند، لزوماً در پارهای از موارد با اخلاق دین منافاتی ندارد. چه بسا گروهی از دینداران معتقد باشند که اخلاق جهانشمول و عینی چیزی نیست که دین بخواهد در آن مناقشه کند یا آن را نفی کند. این سخن درست باشد یا نباشد، محل بحث من نیست. تحدید حوزهی بحث برای من مهمتر است تا دفاع از موضع دینداران یا غیر-دینداران. اینجا اخلاق برای من اخلاقی است که بیرون از دین هم میتواند متولد شود و ببالد و چنین هم بوده است. این اخلاق، اخلاقی است انسانی و زاییدهی مسؤولیت انسانی در برابر ارزشهایی کلان که به طور شهودی هم برای بسیاری از انسانها قابل لمس است، اما طبعاً نه منحصر به درک شهودی است و نه لزوماً همیشه درکهای شهودی این روش و منش اخلاقی را تصدیق میکنند. این تحدید حوزهی اخلاق از این جهت برای من مهم است که در این نوشته میخواهم هشدار بدهم که وقتی از اخلاق – و مثلاً نسبت آن با سیاست حرف میزنم – ذهنهای ساده ممکن است به آسانی به سمت اوامر و نواهی فقهی و مناسکی به عنوان اخلاق بروند. من از حوزهای سخن میگویم که میتواند با اخلاق دینی همپوشانی در بعضی موارد داشته باشد اما لزوماً انطباق تام با آن ندارد.
در مرحلهی دوم باید مشخص کنیم وقتی از سیاست سخن میگویم مراد چیست. رایجترین تعریف از سیاست، تعریفی است که مبتنی بر درکی صوری و کمیتگرا از قدرت است و سیاست را در پیوند با قدرت میبیند (این مقاله نمونهی خوبی از ارایهی مفهومی متفاوت از سیاست است). و بزرگترین نمادی که قدرت در جهان داشته است، دولتها بودهاند. قدرت البته ساحتهای مختلفی دارد ولی عجالتاً آنچه پای اخلاق را در بحث ما باز میکند به نحوی به دولتها و نظامهای سیاسی مرتبط است. و مسأله این است که: اخلاق و سیاست، در درون دولتها، بین دولتها، و بین افراد و دولتها چه رابطهای دارند؟ این پرسشها تازه نیستند و تمدنهای مختلف بشری به اینها فکر کردهاند ولی دستکم میتوانیم برای اینکه بحثمان را امروزیتر کنیم، خط سیر این قصه را از کانت شروع کنیم و برسانیماش به جهان معاصرمان. در میان چهرههای برجستهی فلسفهی سیاسی که دربارهی نسبت اخلاق و سیاست، سخنان قابلاعتنا و مهمی دارند، میتواند به وبر و آرنت اشاره کرد. برای اینکه در این یادداشت آغازین باب بحث گشوده شود، به تبیین درک پارفیت، فیلسوف انگلیسی و استاد ممتاز دانشگاه آکسفورد اشاره میکنم که تخصصاش در حوزهی عقلانیت و اخلاق است – و البته متدین هم نیست. پارفیت دو کتاب دارد به اسمهای «دلایل و اشخاص» و «دربارهی آنچه که مهم است» که در این دو کتاب مغز نظرهای او دربارهی مواضع مختلف اخلاقی آمده است. پارفیت معتقد است اخلاق، اخلاقی که در سیاست کاربرد دارد، اخلاقی است عینی و آبجکتیو که مستقل از انسان و نیازهای انسان و خواستههای اوست (در یادداشتهای بعدی به شرح مبسوطتر نظر پارفیت برخواهم گشت). به این معنا، این اخلاق در سیاست کاربرد دارد.
همچنین در سیاست اخلاقی ما مسؤول هستیم و رهبری مسؤولانه است که سنگبنای اخلاق در سیاست را میسازد. رهبر/سیاستمدار/سیاستورز مسؤول کسی است که به پیامدهای عملاش میاندیشد و نمیتواند برای رسیدن به اهدافاش از هر وسیلهای استفاده کند. در سیاست جایی که مسؤولیت از میان میرود، اخلاق هم ناپدید میشود. البته در قرائت رئالیستی از قدرت که تمام متعلقاش کسب، حفظ و بسط قدرت است، مسؤول بودن معنای چندانی ندارد. اینجا فقط رقابت مطرح است. به این معنا، این منطق خودشکن هم هست از این رو که مثلاً اپوزیسیونی که با یک نظام سیاسی در نبرد است، اگر عنصر مسؤولیت اخلاقی را از مبارزهاش حذف کند، عملاً تفاوتی با همان که با او میجنگد ندارد: برای او هم کسب، حفظ و بسط قدرت مهم است ولی به مردم میگوید ما از آنکه در قدرت هستیم بهتریم.
این یادداشت را بیش از این طولانی نمیکنم و سعی خواهم کرد در بخشهای بعدی نظرم را مفصلتر بنویسم و خصوصاً با طرح مسألههای روشن و عینی. اما در انتهای این یادداشت، موضع کلیام را به اختصار مینویسم: از دین من چیزی با اسم سیاست اخلاقی هم وجود دارد، هم به آن عمل میشود و هم در زمرهی آرمانهای سیاسی بشرِ جهان مدرن است. مفاهیمی مثل حقوق بشر، در زمرهی مفاهیمی هستند که زاییدهی دغدغههای اخلاقی در سیاست بودند. جدا کردن اخلاق از سیاست، مفاهیمی مثل حقوق بشر را یکسره بیمعنا میکند. همچنین این ارزشهای اخلاقی که میتوانند و باید بخشی از سیاست باشند، ارزشهایی جهانشمولاند و محلی و منطقهای نیستند. در نتیجه در اینجا نه اخلاق و نه سیاست به مثابهی ابزار استفاده نمیشوند. نوع نگاه به اخلاق و سیاست هم در اینجا نه آرمانی است و نه رمانتیک؛ کاملاً پیامدگراست (consequentialist). این همان نظر وبر است که توجه داشتن به نتیجهی اعمالمان در سیاست، سودانگاری نیست بلکه عین عمل اخلاقی است. سیاستمداری که از سر مسؤولیت انتخاب میکند که جان صدها هزار نفر از موکلاناش را به خاطر تصمیم سیاسیای که مبتنی بر منطق کسب، حفظ و بسط قدرت باشد، به خطر نیندازند، هم به نتیجهی عملاش توجه کرده است و هم در جای لازم تن به مصالحه داده است اما مصالحه هم تنها در ذیل احترام به استقلال مادی و معنوی مردمی که سرنوشت آنها در دست سیاستمدار قرار داده شده است، معنا دارد نه هر مصالحهای. یک مثال برجسته از پریشانی نظری بعضی از کسانی که سیاست و اخلاق را از هم جدا میکنند، خود را در بحث مداخلهی بشردوستانه به خوبی نشان میدهد. مداخلهی بشردوستانه مبنایی کاملاً اخلاقی دارد. در عمل، از اصلی که با انگیزههای اخلاقی شکل گرفته و توسعه پیدا کرده است، استفادهای سیاسی میشود به این معنا که در پوشش مداخلهی بشردوستانه و در مسیر بسط مقاصد امپراتوریهای مدرن، در کشورهای مختلف مداخلهی نظامی میکنند. تناقض قصه کجاست؟ تناقض اینجاست که درست همانکسانی که در بیانیههای سیاسی، «مداخلهی بشردوستانه» را به دفعات به کار میبرند، قایل به جدا کردن اخلاق از سیاست هستند و اساساً سیاست را اخلاقی نمیدانند!
در یادداشت بعدی، کوشش خواهم کرد بحث را ادامه بدهم و حتماً در خلال بحثها و گفتوگوهایی که پیش بیاید خللهای بحث آشکار خواهد شد و من هم تلاش خواهم کرد این یادداشتها را صیقل بدهم.
مطلب مرتبطی یافت نشد.