پردهی نخست این صحنه، امید است. فردا نخستین روزی است که نوید کوتاهی شب را میدهد و امشب، این شب تلخ عبوس، با همهی درنگی که داشته است، در آستانهی وانهادن میدان به پیروزی روز است. این را، درازی شب یلدا را پیش از آغازِ بازگشت بهار، نمادی باید دید از درازی شب بیداد و ظلمت استبداد. همین شبی که وصفِ حال همهی ما ایرانیان است و ساحتی از زندگی ما نیست که از گزند آن در امان مانده باشد. به همین سیاق، این شب، شب امید نیز است و ایمان به اینکه روز پیروز است و تمام این شلتاقهای اهریمنی که این روزها و شبها سایهی شوماش بر سر یکایک ماست، در پهنهی بیکرانهی زمان، نقطهی بیمقداری بیش نیست و تنها حاکمان بیدادگرند که خود را در متن این نقطه به چیزی میگیرند و از گذر سنگین چرخهای زمان بر استخوانهای فرتوت و فرسودهی خود غافلاند. ایمانِ ما از جنس آفتاب است و آفتاب پردهی شب را میدرد. ما ایمان آفتابی خود را همچنان پاس میداریم و این شبها بهانهای است برای اینکه به یاد خودمان بیاوریم که با همین ایمان و امید زندهایم و زنده میمانیم و شب هر چقدر که دراز باشد، تسلیم آن نخواهیم شد. و این تسلیم نشدن هم از ایمان و امید است.
پردهی دیگر این صحنه یادِ یاران است. یاد میرحسین موسوی که ققنوسوار در سیاست ایران از میان خاکستری از وجود خویش دوباره سر برکشید و موسوی دگرگونی شد که همچنان یکایک کلماتی که در این دو سال، همچون آتشفشانی از جانِ پرشور و مذاب او بیرون ریخت، به مثابهی شمعی پرفروغ راه ما را در این مسیر قیرگون روشن میکند. میرحسین موسوی، شخص نیست؛ نمادی است از سربلندی و آزادگی و وجدانِ بیدار ملت ما و همهی کسانی که تسلیم ظلمت نمیشوند. میرحسین در یکایک ما تکثیر شده است. و ما – بیشمارانی که هر یک میرحسینی هستیم – او را در آینهی خود میبینیم و خود را در آینهی او. میرحسین آینهی ما شد. در برابر ما ایستاد تا جمال ما را و عظمت ما را و آن بارقهی رخنهگر و سوزانی را که در چشم اهل ایمان و امید و میراثداران سلسلهی آزادگی و وجدان هست به ما نماِیش دهد.
پردهی سوم این صحنه، ادامهی پردهی پیشین است. میرحسین سنگی در مرداب سیاست ایران انداخت که نه تنها حاکمان در برابر این رویش شگفت و دگردیسی بیسابقه در سیاستورزی مبهوت و دستپاچه کرد بلکه متر و تراز سیاستورزی را چنان دگرگون کرد که هماکنون در میان ایرانیان داخل و خارج کمتر کسی هست که به اوج درخشش ابداع او برسد. و تکرار میکنم که وقتی از «او» سخن میگویم، او نمادی است از روح جمعی ملت ما. او یک شخص نیست. او بت و بتواره نیست. او، ماست و ما اوییم.
پردهی چهارم این صحنه، روایت حصر است و حبس. این حصر و حبس هم مانند همین شب یلدا نماد است و نمادین. حصر موسوی، حصر یک شخص نیست. حصر ملت ماست. به زنجیر کشیدن قامت بلند آزادگی و عشق است. حصر موسوی نمادی است از سیطرهی وضعیت زندان. موسوی در زندان کوچکتری اسیر است و ما در زندانی بزرگتر. بزرگی دایرهی حصر ما نباید این توهم را برای ما ایجاد کند که زندان و زندانبان ناپدید شده است. حاکمان – در لباس زندانبان و با منطق زندانبان – همچنان در استمرار این وضعیت میکوشند و تنها تفاوتی که در وضع ما و آنها ایجاد میشود این است که شرایط این زندان را برای زندانیان – شاید – اندکی دلپذیرتر کنند اما تنها چیزی که در این معامله رخ نمیدهد، شکستن منطق زندان است. پس اگر از حصر موسوی یاد میکنیم در این شب یلدا، دوباره به خودمان یادآوری میکنیم که همهی ما اسیر زندانی بزرگتر هستیم که میرحسین موسوی، زهرا رهنورد و مهدی کروبی، نماد بلیغ آن هستند.
پردهی آخر این صحنه، بازگشت به پردهی نخستین است و تکرار مضمون امید:
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و سرخگل به بر آیدبگذرد این روزگار تلختر از زهر
بار دگر روزگار چون شکر آید
بار دگر روزگار چون شکر آید
صحبت حکام ظلمتِ شب یلداست
نور ز خورشید خواه بو که برآید
مطلب مرتبطی یافت نشد.