دو سال پیش، وقتی که خبر بهتآور را رضا شکراللهی به من داد، خانه نبودم. ناگهان زانوانام همانجا که بودم، تا خورد. انگار شهابسنگی ناگهان تمام وجودم را له کرد. صاعقهای بود خبر، انگار، که آتش به خشک و ترم زد. تا به خانه رسیدم، مرغِ پرکندهای بودم که سیل اشکام بند نمیآمد. واکنشهای آن روزهای من و خاطرههایی که یکی یکی پیش چشمانام قد میکشیدند، در سطر به سطر نوشتههای آن روزهایام هویداست.
همآن روزها، یک بار که با سایه حرف میزدم، وقتی صحبت از پرویز مشکاتیان شد، فعلی که به کار بردم، زماناش ماضی بود. سایه برآشفته گفت: مشکاتیان نمرده است. مرگ کسی چون او باور کردنی نیست. این سخن سایه راست است. راست بودناش را باور دارم با تمام گوشت و پوستام. ما تا زمانی که با عزیزانمان سخن میگوییم، با آنها نجوا میکنیم، با مهربانی از آنها و با آنها سخن میگوییم و قدم به قدم با وجود و حضور و یادشان نفس میکشیم، آنها نزدِ ما زنده هستند. مرگ علاوه بر معنای جسمانی، معنایی غیر-انضمامی و مجرد هم دارد و این معنای مجردِ مرگ است که – برای من – مهیبتر است. آنها که برای همیشه میمیرند کسانی هستند که در یاد و خاطرهای نمیمانند و روز به روز قلبشان با نبضِ زمانهی ما نمیتپد. پرویز مشکاتیان، زنده است. از بسیار کسانی که بر دو پا راه میروند و بسیار هم حرکت دارند و سخنگو هستند، زندهتر است.
یادم هست یکبار – وقتی ایران بودم هنوز یا شاید هم در یکی از سفرها به ایران – در کافه شوکا، یارعلی مقدم رو به من کرد و گفت: «مشکاتیان، خانِ مطربهاست». ولی این تعبیر هنوز برای او نارساست. رساترین تعبیر، همان است که سایه در ابتدای مجلس شب شعرش در آمفیتئاتر خلیلی دانشگاه سوآس (اینجا؛ از دقیقهی دوم به بعد) به کار برد: مشکاتیان، شهیدِ ماست. مشکاتیان، چنانکه سایه هم گفت، از اندکشمار موزیسینها و مطربان ما بود که هم آهنگسازی نابغه بود و هم شعر را میفهمید و لمس میکرد و «از جوانی به استادی رسیده بود» و «همانطور که مراتب هنری را با عجله طی کرد، زندگی را هم با عجله طی کرد». سرّ ماندگاری مشکاتیان همین جمع آوردن هنرهای مختلف بود و همینکه شعر را خوب میفهمید و درک میکرد.
پرویز مشکاتیان حقّ شعر، حق موسیقی و حق انسانیت را درست و خوب ادا میکرد و میکند. برای مشکاتیان، شعر و موسیقی، بهانه و ابزاری نبود برای پیمودن راهی جز راهِ انسان و ادا کردن حق این شعر و این موسیقی. این شکاف و فاصله را ما زمانی بهتر میفهمیم که کسانی در قامت و لباس هنر، هنرمندی و موسیقی و شعر، از اینها استفادهای دیگری میکنند. برای هنرمند بودن، استعداد داشتن، ذوق و نبوغ داشتن و مهارت داشتن کافی نیست. اینکه جای و جایگاه هر سخن، هر نغمه و نوا را خوب بفهمی و نسبت و پیوندش را با گوهرِ آدمی درک کنی، چیزی است که در کمتر کسی جمع میشود.
امروز هم که از زندگی و زنده بودن و بقای او مینویسم، باز هم دلام میلرزد و باز هم اشک به چشمانام میدود. آخرین باری که با او سخن گفتم، درست همینجا نشسته بودم که اکنون اینها را مینویسم و… آن مکالمه ناتمام ماند. مانند بسیاری از ناتمامهای دیگرِ من…
مطربا پرده بگردان و بزن راهِ عراق
که بدین راه بشد یار و زِ ما یاد نکرد
اجرای یادباد همایون شجریان با سیامک آقایی و آیین مشکاتیان را، هیچ وقت تاب نیاوردم که تا به انتها بشنوم. این بار میگذارماش اینجا و میشنوم و میخوانم با آن. مینویسم که یادی باشد از شهیدِ فرهنگی ما. شهیدی که در سال بد، در سالِ محنت، در سال بیدادِ عظیم بر ملت ما جسماً همراه ما نبود اما نغمهها و آواهایاش در تمام این روزها و شبهای اندوه همراه ما بود و هست.
مطلب مرتبطی یافت نشد.