چرا این رفتار – هر چه ناماش هست – نصیب ما، نصیب هموطنانمان، نصیب تمام دلسوزان مشفقی که دار و ندار و همه چیزشان را مایهی ایستادگی و مبارزه در راه آزادی و عدالت کردند و میکنند، نمیشود؟ اگر منطق این رفتار ارجاع به زبان و گفتار دینی یا قرآنی هم میبود – معنای این اتفاق – یکی از معانیاش – این است: نقض «اشداء علی الکفار و رحماء بینهم». هر چه غیظ و بغض و نفرت و کینه است، نصیب برادر و دوست است. و هر چه ملایمت و رأفت و عطوفت است، نصیب هر آنکسی است که خودشان نام «دشمن» و «محارب» بر او مینهند! «اینک از سینهی دوست، خون فرو میریزد…»
این اتفاق تنها بلاهت و حماقت نیست. یک دلیلاش شاید ضعف و تزلزل هولناکی باشد که بر دولتی فاقد مشروعیت مستولی شده است و ناگزیر است پیاپی و بیوقفه امتیاز بدهد – چنانکه امتیاز داده است و همچنان میدهد. یک معنایاش امتیاز دادن است بدون هیچ شوخی و تعارفی.
اتفاق امروز، آیینهای است از تمام آنچه که با ما، با زندهی ما، با مردهی ما، و با نام و آبروی و امنیت یکایک ما میکنند و این سیل را سرِ باز ایستادن نیست. این گرداب، خودشان را هم یکی یکی در خود فرو میکشد. دلیلاش ساده است: بنایاش بر بیعدالتی است. پایهاش ستم و بیداد است. شالودهاش بیاخلاقی، دروغ، ریا، نابرابری و وقاحت و دریدگی است؛ و هنوز داغِ وفات مظلومانهی عزت سحابی و شهادت سرفرازانهی هاله سحابی و ایثارِ حماسی هدی صابر از یاد و خاطرها نرفته است.
«من اینجا بس دلم تنگ است»؛ و فرقی نمیکند که جایاش داخل مرزهای ایران باشد یا خارج از آن. این دلتنگی و این بهت چیزی نیست که جایی رهایات کند. تا روزی که دلات برای سرزمینات میتپد و از اندوه هموطنانات، غبارِ غم بر چهرهات مینشاند، این غم با تو میماند. روزی از این غم رها میشوی که یا بساط این بیداد و این تعفن دروغ و وقاحت برچیده شود و یا رشتهی این تعلق را به آن آب و خاک گسسته باشی. دومی شدنی نمینماید. با شرف ما و با غرور ما – که اینگونه وقیحانه و بیوقفه در کارِ زخمی کردن آناند – سازگار نیست که از آن عهد و پیمان بگردیم. اولی، اما، قصهی پرغصهای است…
در این قصه، دو چیز بیشتر نمیبینم:
امتیاز دادن به بیگانه به خاطر سقوط هولناک، مهیب و پرصدای مشروعیت و مقبولیت مردمی؛ و
تحقیر مردمانی که در برابر دروغ، ریاکاری و نخوت و تکبر حاکمان قد علم کردند. این قصه دو پیام دارد:
ذلت در برابر دیگر مردمان و تحقیرِ مردمانِ خود. آزادی این دو نفر و ادامهی حبس و حصر ایرانیان ما – که بسیاری از آنها به «اتهام»هایی جز «جاسوسی» – رنج زندانهای کوچک و بزرگ را بر خود هموار میکنند، معنایی ندارد جز جنایت در حق ملت ما.
کاش آمریکاییان این پیام را با صدای بلند بشنوند که این حادثه، هر چند ظاهرش دلنشین است و هر چند آن سه جوان شاید به بهانه و بیهوده به حبس افتاده بودند، اما زخمی عمیق در روح و روان ما ساخته است. چیزی که برای آنها مایهی سرور و شادمانی است، برای ما یادآور یک رنجِ استخوانسوز و تحقیری است که عزت و کرامتِ ایرانی را نشانه رفته است. وجدان و آگاهی اخلاقی ما این نابرابری و ستم عظیم را میبیند و درد در استخوانِ ما میپیچد از این بیداد. ملت ما این تصاویر را هرگز فراموش نخواهد کرد:
ما از شادی انسانها، شادیم ولی بیداد و نابرابری تنها لکهی ننگی است بر هر چه درستی که احتمالاً در این کار بوده است.
قصهی ملوانان انگلیسی، آزادی رکسانا صابری و آزادی کوهنوردان آمریکایی، چه معناهای صریح یا ضمنی دیگری میتوانند داشته باشند؟ فراموش نکنیم که «اتهام» اینها هیچ یک اتهامات سبکی نبودند. سنگینی اتهامات و آسانی رهایی آنها، این را هم نشان میدهد که اتهام وارد کردن در ایران کار آسانی است. سرسری انجام میشود. از سر هوا و هوس انجام میشود. یعنی که: عدالت وجود ندارد؛ بیداد است که میتازد!
این اتفاق – و بیشمار اتفاق دیگر – همان چیزی است که میرحسین موسوی در بیانیهی نهماش به روشنی و دقت تصویر کرده بود:
«از این پس ما دولتی خواهیم داشت که از نظر ارتباط با ملت در ناگوارترین شرایط به سر میبرد و اکثریتی از جامعه، که اینجانب نیز یکی از آنان هستم، مشروعیت سیاسی آن را نمیپذیرد. دولتی با پشتوانههای ضعیف مردمی و اخلاقی که از او انتظاری جز بیتدبیری، قانونگریزی، عدم شفافیت، تخریب ساختارهای تصمیمگیری و تدوام سیاستهای ویرانگر اقتصادی نداریم، و بیم آن میرود که بر اثر ضعفهای بیشمار ذاتی و عارضیاش در ورطه امتیاز دادن به بیگانگان بیفتد. این چیزی نیست که ما از آن خرسند باشیم، بلکه از آن به شدت واهمه داریم.»
مرتبط: اوباما از همه بابت آزادی تشکرکرد، جز ایران! (یعنی: خاک بر سرتان که بعد از این همه ذلت و خواری – و نامهنگاریهای مکرر – ارزش این را هم نداشتید یک تشکر خشک و خالی هم از شما بکنند؛ یعنی «کاپیتولاسیون» شفاف و صریح)