دایره‌ی خودی-بیخودی و رهِ افسانه

مقصود آفرینش شناخت است. شناخت آدمی. منزلت این طرفه آفریده‌ی نازنین که آفریدگاری می‌تواند و می‌‌داند. این معنا را در طول تاریخ به هزاران زبان نوشته‌اند، گفته‌اند، سروده‌اند و تصویر کرده‌اند. در قرآن آمده است که «ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون». عارفان حاشیه‌ای تفسیری بر کناره‌ی این آیه افزوده‌اند که: «ای لیعرفون». یعنی مقصود آفرینش همین شناخت است. عرفان صوفیان و فیلسوفان به عرفانِ عاشقان گره خورد و گفتند که: عاشق شو ار نه روزی کارِ‌ جهان سر آید / ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی. یعنی شناخت تبدیل شد به عاشقی. اما در عاشقی هم نکته هم‌چنان شناخت است. در نفس عاشقی – به خودی خود – هیچ منزلتی نیست. عاشقی ابزار است. عشق، خود هدف نیست. عشق، فرض راه است. راهی است برای شناخت. و این راه – که «طریقی عجب خطرناک است» – از خامان رهزنی می‌کند و در پندار و سودا گمان می‌کنند که همین است که ابتدا و انتهای آفرینش است و ماده و مضمون این گمراهی هم به پهنای تاریخ پیش روی مردم گسترده و فراهم است. نکته‌ی ظریف ماجرا این است که «حشمتِ‌ این عشق از فرزانگی است / عشقِ بی‌‌ فرزانگی،‌ دیوانگی است». عشقی که خرد و حکمت را به بهانه‌ی دست‌مالی شده و تکراری تقابل عقل و عشق،‌ فرو می‌گذارد، خود گرفتار تکبری است که لباس فروتنی به تن دارد. از سخن دور نیفتم: عشق هم ابزار شناخت است. شناختِ آدمی؛ با همین مضمونِ فاخرِ «من عرف نفسه فقد عرف ربه» که دریایی است از حکمت. آدمی وقتی خویشتن را بشناسند، کمالِ آدمی را هم می‌تواند در برابر خدای بنهد!
سخن از خودی و بیخودی گفتن آسان نیست. به لفظ و زبان آسان است. می‌توان طوطی‌وار سخن درویشان و بزرگان و عارفان را تکرار کرد و بر ساده‌دلان فسون خواند و دل‌های شیفته را رام کرد. اما مغزِ‌ حکمت در شعر دانستن و شعر خواندن و دلبری کردن نیست. مغز حکمت همین فرزانگی است که بدانی چگونه از خویش عبور کنی و باز به خویش برگردی. بدانی که چگونه خودِ ابلیسی را با خودِ خداصفت یکی نگیری. یکی وقتی از خودی می‌گوید، چیزی از غیر ندارد. هر چه می‌گوید همه از خود است و بام تا شام غیر از گفته، اندیشیده و بافته‌ی خویش چیزی در نظر ندارد. کمالی هم اگر می‌بیند در خود می‌بیند یا در آن‌چه مصدَّق و مؤیَّدِ خودِ اوست. یعنی حتی اگر حکمتی ببیند یا بشنود که با یافته‌های خودش سازگار نباشد، آن را باطل می‌انگارد. تناقض این قصه هم درست همین‌جاست: بیخودی جایی ممدوح است و جایی مذموم. سکر و صحو و بیهوشی، جایی که ناپختگان راه نرفته منزل دارند، نمایش است و دام بر مرغانِ کم‌هوش نهادن. از آن سو، مقامِ خودی وقتی که با معرفت و حکمت و فرزانگی همراه و هم‌عنان باشد، پهلوی به پهلوی خدایی می‌ساید. این‌جا درست همان‌جایی است که مقام خلیفه اللهی آدمی است. درست همان‌جاست که آدمی صاحبِ‌ جام جم است و پیر مغان: هم‌او که «به تأیید نظر حل معما می‌کرد» و هم‌او که «گفت خطا بر قلم صنع نرفت»‌ و نظر پاکِ خطاپوش داشت.
اما حکایت ادیان و نزاع ملت‌ها و مذاهب همین قصه‌ی ساده‌ی حقیقت در میان ندیدن است. از همین روست که نزاع بر سر دین و آیین و یک کیش و آیین را بر حق دانستن و آداب و مناسک‌اش را متصل و پیوسته به عین حقیقت شمردن و آن را یگانه راه رستگاری دانستن و بس، حکایت از همین نابینایی و تهی‌دستی دارد. این بیت حافظ، از ابیات شگفت، رندانه و فوق‌العاده «انسانی» اوست:
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت رهِ‌ افسانه زدند
دین‌فروشی و بهشت‌فروشی، حکایت همین طایفه‌ی معذوری است که حقیقتی نمی‌بینند و نمی‌یابند اما چنان به خود و افسانه‌ی برساخته‌ی خود مشغول‌اند که به خیال‌شان هم گذر نمی‌کند که از اساس چیزی در میانه نیست و مشغول جنباندن گهواره‌ای خالی هستند. یکی از تعبیرهای «رهِ افسانه زدن» این است که نغمه‌ی افسانه ساز می‌کنند. یعنی رهِ چیزی زدن را به معنای آهنگی ساز کردن اگر بگیریم (این بیت را در نظر داشته باشید: چه راه می‌زند این مطرب مقام‌شناس / که در میان غزل قول آشنا آورد)، نتیجه این می‌شود که: یکی از بیرون در احوال این ارباب ادیان نگاه می‌کند و آن‌ها را معذور می‌دارد که نمی‌دانند و نمی‌بینند و از همین روست که قصه و افسانه می‌سازند و خود مشغولِ افسانه‌های ساخته و بافته‌ی خود می‌شوند.
این بیت حافظ را با خود می‌خوانم:
زاهد شرابِ کوثر و حافظ پیاله خواست
تا در میانه خواسته‌ی کردگار چیست
و ناگهان شکاف عمیقی گشوده می‌شود میان «شرابِ کوثر» و «پیاله‌»ی حافظی (که به گواهی و شهادت همین بیت، از جنسی است متفاوت با «شراب کوثر» یا احتمالاً باده‌های روحانی). به تأمل که می‌نگری می‌بینی این «زاهد» جایی است در میانه‌ی همان نزاع هفتاد و دو ملت و آن حافظ جایی نشسته است در مقام ناظر و شاهد این جنگِ طایفه‌ی معذوران!
 
بگذریم. این قصه را پیوند می‌زنم به موسیقی. همین غزل حافظ را با صدای بهشتی شجریان بشنوید. اجرای گلهای تازه‌ی شماره‌ی ۱۶۲ است.

هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار
کس را وقوف نیست که انجامِ کار چیست

پ. ن. شجریان این آواز ابوعطا را یک بار با تار هوشنگ ظریف در برنامه‌ی گلهای تازه خوانده است و یک بار دیگر هم با تار محمدرضا لطفی خوانده است. هر دو آواز هر یک لطفی دارد! دومی را هم افزودم که حسابی مستفیض شوید در این «بهار دلکش»!

بایگانی