حکمت صاحب‌نظران و اندرز به حاکمان

سعدی قطعه‌ای درخشان دارد که متأسفانه در لا‌به‌لای اشعار او گم شده است و کمتر به آن توجه شده است. به دلالت و توصیه‌ی سایه، این قطعه را خواندم و احساس می‌کنم مهم است آن را از زیر غبار ایام و بی‌اعتنایی‌های روزگار بیرون بکشیم. این قطعه‌ی سعدی، آینه‌ای تمام‌نما از حس مناعت و استغنای اوست که تا چه اندازه برای نفس خود کرامت قایل بوده است و قدری که برای خود قایل بوده است، چه مایه بوده است. این قطعه، قطعه‌ای است حکمت‌آمیز که این روزها که زمانه‌ی گم شدنِ حکمت و غلبه‌ی غوغاست، کمتر به مضامین و دلالت‌های بلند آن توجه می‌شود. در این هنگامه‌ای که فرهنگ ما و کشور ما روزهای دشواری را از سر می‌گذارند (و روزهایی که به باور من عاقبت روشنی خواهند داشت)، توجه به این مضامین حکمت‌آمیز مهم است، خصوصاً برای جوان‌ترهای ما که با این زهری که حاکمیت دروغ و ریا در کامِ آن‌ها ریخته است، همیشه تشخیص حکمت و معرفت از کالاهای بازاری قدرت شاید برای‌شان آسان نباشد. این قطعه را بخوانید تا در انتها دو بیت دیگری را هم از سعدی نقل کنم که سخت مناسب حال این روزهای ماست. قطعه‌ای که از آن سخن گفتم این است:
گویند: «سعدیا به چه بطال مانده‌ای
سختی مبر که وجه کفاف‌ات معین است
این دست سلطنت که تو داری به ملک شعر
پای ریاضت‌ات به چه در قید دامن است؟
یکچند اگر مدیح کنی کامران شوی
صاحب هنر که مال ندارد تغابن است
بی‌زر میسرت نشود کام دوستان
چون کام دوستان ندهی کام دشمن است»
آری مثل به کرکس مردارخور زدند
سیمرغ را که قاف قناعت نشیمن است
از من نیاید آنکه به دهقان و کدخدای
حاجت برم، که فعل گدایان خرمن است
گر گویی‌ام که سوزنی از سفله‌ای بخواه
چون خارپشت بر بدن‌ام موی، سوزن است
گفتی: «رضای دوست میسر شود به سیم‌»
این هم خلاف معرفت و رای روشن‌ است
صد گنج شایگان به بهای جُوی هنر
منت بر آن‌که می‌دهد و حیف بر من است
کز جور شاهدان بر مُنعم برند عجز
من فارغم که شاهد من منعم من است
اما آن دو بیت یکی این است:
به مردی که مُلک سراسر زمین / نیرزد که خونی چکد بر زمین
اگر سعدی در روزگار ما می‌زیست و حادثه‌های یک‌‌سال پیش را می‌دید و همین بیت را می‌گفت، بنا به شواهدی که این روزها می‌بینیم، چه بسا عقوبت تلخی در انتظارش می‌بود. این همه هشداری که علما و اهل معرفت نسبت به خون ریختن می‌دادند، البته در دل‌های تیره کمتر اثر کرده است. و امروز بهتر می‌بینم که چه کسانی خون ریخته‌اند و پروایی هم از ریختن خونِ بیشتر ندارند،‌ حال آن‌که با آن همه رعایت، حکمت، خداترسی و مسؤولیت،‌ چکیدن حتی یک قطره خون بر زمین هم، تمام دستاوردهای یک حکومت را، هر چه که می‌خواهد باشد، بر باد می‌دهد.
اما بیت دیگر، از قصیده‌ای است که حیف‌ام آمد فقط همان بیت نخست‌اش را بیاورم چون بیت‌بیت این قصیده حکایتِ حال همگی ماست و پند و اندرز است به حاکمان. همان بیت نخست، بیتی است تکان‌دهنده که هم گفتن‌اش شجاعت می‌خواهد هم شنیدن‌اش فروتنی. گفتن‌اش شجاعت می‌خواهد چون به عیان می‌بینی که شاعر، چشم در چشم حاکم زمانه‌ی خود دوخته است و بلای عقوبت و سیاست شدن را به جان خریده و تلنگری به حاکم وقت زده است. فروتنی می‌خواهد چون تنها مستکبران هستند که روی از اندرز می‌گردانند و به درشتی و تلخی نصیحت مشفقان را پاسخ می‌دهند و دست به بیداد می‌گشایند. این قصیده، کانِ حکمتی است که این روزها اگر کسی در ایران به فکر حفظ ملک و دین باشد، موظف است که بیت‌بیت آن را به تأمل و اشتیاق بخواند، الا آن‌که به سوء عاقبتی، همه اسباب بخت و اقبال از او روی گردانده باشد و به تیره‌روزی افتاده باشد و «همه آن کند کش نیاید به کار». قصیده این است:

به نوبت‌اند ملوک اندرین سپنج سرای
کنون که نوبت تست ای ملک به عدل گرای
چه دوستی کند ایام اندک اندک بخش
که بار بازپسین دشمنیست جمله ربای؟
چه مایه بر سر این ملک سروران بودند
چو دور عمر به سر شد درآمدند از پای
تو مرد باش و ببر با خود آنچه بتوانی
که دیگرانش به حسرت گذاشتند به جای
درم به جورستانانِ زر به زینت ده
بنای خانه‌کنانند و بام قصراندای
به عاقبت خبر آمد که مُرد ظالم و ماند
به سیمِ سوختگان زرنگار کرده سرای
بخور مجلس‌اش از ناله‌های دودآمیز
عقیق زیورش از دیده‌های خون‌پالای
نیاز باید و طاعت نه شوکت و ناموس
بلند بانگ چه سود و میان تهی چو درای؟
دو خصلت‌اند نگهبان ملک و یاور دین
به گوش جان تو پندارم این دو گفت خدای
یکی که گردن زورآوران به قهر بزن
دوم که از در بیچارگان به لطف درآی
به تیغ و طعنه گرفتند جنگجویان ملک
تو بر و بحر گرفتی به عدل و همت و رای
چو همت است، چه حاجت به گرز مغفرکوب؟
چو دولت است، چه حاجت به تیرِ جوشن‌خای؟
به چشمِ عقل من این خلق پادشاهان‌اند
که سایه بر سر ایشان فکنده‌ای چو همای
سماع مجلس‌ات آواز ذکر و قرآن‌ است
نه بانگ مطرب و آوای چنگ و ناله‌ی نای
عمل بیار که رخت سرای آخرت است
نه عودسوز به کار آیدت نه عنبرسای
کف نیاز به حق برگشای و همت بند
که دست فتنه ببندد خدای کارگشای
بد اوفتند بدان لاجرم که در مثل است
که مار دست ندارد ز قتل مارافسای
هر آن کست که به آزار خلق فرماید
عدوی مملکت است او، به کشتنش فرمای
به کامه‌ی دل دشمن نشیند آن مغرور
که بشنود سخن دشمنان دوست‌نمای
اگر توقع بخشایش خدایت هست
به چشم عفو و کرم بر شکستگان بخشای
دیار مشرق و مغرب مگیر و جنگ مجوی
دلی به دست کن و زنگ خاطری بزدای
این بیت‌ها خصوصاً این روزها بامعنی‌ترند که هنرمندان و بزرگان ما، سرمایه‌های عظیم معنوی و معرفتی ما رخ در نقاب خاک می‌کشند و فرومایگان عمر دراز می‌کنند و بر مسند عزت نشانده می‌شوند. شاید هنوز چشمی استعداد بینا شدن و گوشی مهیای شنوا شدن باشد! وقتی این ابیات حکمت‌آمیز را می‌‌خوانم، بیشتر به این نتیجه می‌رسم که حاکمان امروز ایران مدت‌هاست رابطه‌شان با میراث معرفتی و حکمتی که در گنجینه‌ی تمدنی عظیم ایرانی است قطع شده است. و این قطع ارتباط، خود سرآغاز زوال و سقوط است.
بایگانی