شکست زلزله

چقدر سخت است وقتی دخمه‌ای هم نداشته باشی که در آن شب‌ات را روز کنی. دلم می‌خواهد بنویسم، آن‌قدر بنویسم که دیگری نای نوشتن نماند. خسته‌ام. سر تا پای‌ام درد می‌کند. ذهن‌ام پریشان است و دل‌ام آشفته. لحظه‌ها برای‌ام سخت می‌گذرند و سنگین. دشوار است نبودن و دشوارتر است بودن. حس می‌کنم از درون دارم پاره‌پاره می‌شوم. چنگالی دارد دل‌ام را، جگرم را، از هم می‌شکافد و من با این همه رنج دندان بر دندان می‌سایم که شکنجه‌ی این ساعت‌ها بگذرد، شاید شب را تاب آوردم و صبحی دمید. ذهن‌ام ورم کرده است. این آماس دارم سرم را می‌ترکاند. درد دارم. سردم است. صدای دردهای من و زوزه‌ی زمهریری که در رگ‌های‌ام خون را منجمد می‌کند، به گوش کسی نمی‌رسد. فریاد رسی نیست. تنهای تنهایی! صدای فریادت از دل به لب نمی‌رسد از فرط ضعف و ناتوانی. زلزه آمده است؟ بیرون را که نگاه می‌کنم ظاهراً خبری نیست. همه به کار خویش‌اند. همه چیز ظاهراً عادی است. پس این همه صدای ناله و شیون چی‌ست که می‌شنوم؟ آن‌ها دارند با من هم‌دردی می‌کنند؟ یا من‌ام که جهان دارد بر سرم آوار می‌شود که من هم بنالم؟

احساس می‌کنم از میان شهر مصیبت‌زدگان دارم عبور می‌کنم. هر کسی گویی در سوگ کسی است، زنان در سوگ شوهران. شوهران در سوگ زنان. پدران و مادران داغ فرزند به دل دارند و یتیمان مبهوت بی‌پدری و بی‌مادری. من هم سوگوارم؟ حس‌اش هست، اما سوگ کیست این که دارد استخوان‌ام را آتش می‌زند؟ ناخن‌های‌ام از سرما سیاه شده است. نای نوشتن ندارم بس که بیرون راه رفته‌ام و با خود گریه‌ها را زمزمه کرده‌ام. ابرهای لندن ناپدید شده‌اند و نیزه‌ی سرما تا قلب زمین فرو می‌رود. نه. نیزه‌اش اول از فرق من عبور می‌کند و همین‌جور می‌شکافد تا خود زمین. زمین و زمان دارند با هم ناله می‌کنند. هم‌ناله‌شان می‌شوم که گویی آسمان و زمین با من هم‌درد شده‌اند. طبیب لازم دارم. اما طبیبی نیست. هیچ کس دارویی برای این درد ندارد. دوای‌اش جگرسوز است. باید سوخت. راهی دیگر نیست.

به دورترها که بر می‌گردم، به هفده هجده سال پیش، فکر می‌کنم سیلی آمده است یا زلزله‌ای و ما را و خانمان ما را یک‌جا با خود برده است. آخر اگر سیل و زلزله‌ای نبوده است، این همه ویرانی، این همه تباهی ما از چی‌ست؟ چرا هیچ چیز درست نمی‌شود پس؟ همه جا را سیاه می‌بینم. وقتی جایی را سرخ ببینی،‌ خون جلوی چشمان‌ات را گرفته است، عصبانی هستی. اما عصبانی که نیستم. جایی را هم سرخ نمی‌بینم. این پرده‌ی سیاه سوگ است پس. همین‌جور که قدم زنان رد می‌شوم ناگهان نوشته‌ای آشنا بر زمین می‌بینم. روی سنگ نوشته‌اند. نام من است! عجیب است، من کی مرده بودم که خودم نفهمیده بودم؟ یعنی این سرما، سرمای قبر است؟ نه، نمی‌تواند از قبر باشد. آخر من دارم راه می‌روم. می‌بینم که سرد است و همه لباس گرم پوشیده‌اند. من همه بیشتر از قبل لباس به تن دارم. پس چرا این‌ها مرا خاک کرده‌اند؟ اصلاً کی گفته است این‌ها را روی قبر من بنویسند؟ سرم بیشتر ورم می‌کند. دارد می‌ترکد. احساس می‌کنم این همه آدمی که در خیابان می‌لولند دارند روی شانه‌های من راه می‌روند. حس می‌کنم وزن‌شان را. دیشب تا صبح دست‌های‌ام را حلقه کرده بودم دورت. هذیان می‌گفتی و من بیدار می‌شدم. اما من در کنارت گرم بودم. هیچ وقت در عمرم این‌قدر احساس گرمای لطیف نکرده بودم. چرا این شب این قدر طولانی است؟ مهم نیست چقدر سرم دارد ورم می‌کند. مهم نیست که شاید تا چند ساعت دیگر واقعاً من هم بروم توی آن چاله. فکر می‌کنم خیال شده‌ام. اصلاً جنس من از جنس خیال است. جز این اگر بود که باید آن زیر می‌بودم، زیر آن سنگ قبر. این‌ها مهم نیست. دوست دارم تا این خیال تمام نشده، تا سوت آخر بازی را نزده‌اند، تا صدای لا اله الا الله پشت جنازه‌ام بلند نشده است، در کنارت باشم. سردم است. خیلی سردم است. فقط تو می‌توانستی در این سال پر هیاهو و عزادار گرم‌ام کنی. حیوانات دارند زوزه می‌کشند. هیچ پرنده و چرنده‌ای آسوده نیست. دارد همه جا می‌لرزد. حواست هست؟ فرصت خیال من دارد تمام می‌شود. دارد دیر می‌شود. مثل همیشه. این خانه هنوز محکم است انگار. اما مدام فکر می‌کنم دارد دیر می‌شود. نمی‌خواهم با من بروی. دوست ندارم زودتر از من هم بروی. تاب ندارم تو را در آن تنگنای تاریک رها کنم و خودم راست راست راه بروم با تتمه‌ی خیال‌ام. خیال من دارد زودتر از خیال تو ته می‌کشد. می‌خواستم بگویم مواظب‌ام باش. می‌خواستم بگویم هم نازک‌‌دل‌ام و هم تن‌ام نازک است. اما تو که نازک‌تری.

هی ناله‌ها را توی دل‌ام می‌ریزم که ناگهان بغض‌ها نشکند. می‌دانم اگر بشکنند صدا می‌دهند. صدای‌شان مهیب است. تا حالا دو سه بار بی‌هوا این‌ها را به شکستن داده‌ام. اما کسی کنارم نبوده که از این موج بشکند. موج این‌ها تو را می‌گیرد. نمی‌خواهم بشکنی. وقتی قرار است این پایین‌ها زلزله بیاید، وقتی قرار است همه چیز با این شکستن مهیب پایین بیاید، دوست ندارم تو در این حوالی باشی. شیشه‌ها به پای‌ات می‌روند. زخم بر می‌داری و من دوباره می‌شکنم. خیال‌های من دارند با خودم می‌شکنند. از پشت سرم دارد صدا می‌آید. ای داد بیداد!‌ قبر دارد شکاف بر می‌دارد. قبر خودم است! آخر قرار نبود این قبر شکاف بردارد که. قرار بود خی
ال من تمام شود. صدای زنگ می‌آید. خودم هم دارم می‌آیم.

بایگانی