زهی سودای آن سلطان

دارم راهی می‌شوم که از اداره بیرون بزنم. داشتم غزلیات شمس را می‌خواندم به تورق و تفرج‌کنان. ناگهان گلوی‌ام گرفت و حیران ماندم. می‌خواهم از سر درد بنویسم و از دلی گرفته، زمان مجالم نمی‌دهد! ابیات مولوی را که می‌خوانم گویی هم‌پای او سودای رقص (یا به قول رندی که امروز دیدم‌اش: «حرکات‌ موزون»)  در دل‌ام می‌افتد و پر می‌گیرم که بال در بال او اقیانوس آسمان را شنا کنم. می‌خواهم خودم را رها کنم در این سخنانی که هر بیت‌اش کوره‌ی آتشی است جاودان. هر بار که ابیات دیوان کبیر دیوانه‌ی بزرگ بلخی را خوانده‌ام، آسیمه‌سر و مضطرب خود را در دریای مواج شور و جنون‌اش رها کرده‌ام. نفرین زهر‌آلود مغرب زمین گویی در خون جنون‌زده‌ی من کارگر نمی‌افتد. دیوانه‌تر از آنم که به داروی این طبیبان باختری عقلم به سر آید. بوی سحرگاه نوزدهم رمضان به سرم می‌زند و حسرت شب‌های گریستن‌های دراز سودایی‌ام می‌کند. هنوز ده دقیقه‌ی دیگر وقت دارم تا قبا بر دوش کشم و راهی مناجات‌خانه شوم! اما مرا که در خلوت و جلوت، در حال مناجات‌ام و هشیاری و مستی‌ام را نمی‌توان از هم تمیز داد، مناجات چه معنا دارد؟ خانه‌ها را همه ویرانه کرده‌ام، باز هم دل‌ام نمی‌آساید. هر جا که آن دلبر پری‌وش می‌رود، خطی از خون و آتش در پی می‌نهد! «ان الملوک اذا دخلوا قریه افسدوها و جعلوا اعزه اهلها اذله»! تا به حال هیچ‌ وقت این تجربه را این چنین نداشته‌ام: غزلیات شمس خواندن در رمضان، آن هم به تکرار! عجیب آدمی را سرمست می‌کند. «دوش خوابی دیده‌ام، خود عاشقان را خواب کو؟ . . .»

بایگانی