میخواستم بنویسم:
«در بگشایید
شمع بیارید
عود بسوزید
پرده به یکسو زنید از رخ مهتاب
شاید این از غبار راه رسیده
آن سفری همنشین گمشده باشد»
دیدم که روز میآیی و در روز شمع نمیافروزند. با خودم گفتم که: «آب زنید راه را . . .»، باز دیدم که خیابانهای اینجا غبار کویر وطن را ندارد که از سم اسبان غباری بر پا شود. اینجا غباری به دامن کس نمینشیند. من خودم غبارم. آری نگار میرسد! و من پریشانم و حیران. مضطربم و هیجانزده. ماههای گذشته را باور ندارم بس که سیل بلا بارید و در این دو سال گذشته آفت بود و قحط عافیت. گویی تمام هستی دارد با همهی عظمتاش فرود میآید. اشکریزان پنهان من روزی از شوق است و روزی از دوری. امروز اما میآید. اما حال منِ بی او، بغض غزلی بیلب است. بی او حال کسی را دارم که قرنها تمنای سخن گفتن و سرودن دارد اما لباناش را دوخته باشند. امروز میخواهم سخن بگویم. نمیدانم کجا گماش کرده بودم که باید بعد از این همه راه پر پیچ و خم و هجوم دلهره، چنین مییافتماش. فرداها را نمیدانم، اما لحظهلحظهام را میخواهم که او هم باشد. او که نفسبریدهی این دور سرسام آور هستی است. دوستش دارم تا مرز جنون، هر چند غریب است از من که از جنون بگویم. میخواهماش چنان که بیپناهی در غربت بیابان پناهِ سایهساران را. او میآید! درست دو سال پیش بود که من به اینجا رسیدم و اکنون اوست که دو سال بعد به همین جا میرسد. دقیقاً دو سال پیش. امروز او پس از دو سال که خون دل خوردم و خاموش نشستم اینجا خواهد بود. خوابم به چشمان نمیآید. بیوقفهترین عاشق، موندم که تو پیدا شی . . .
مطلب مرتبطی یافت نشد.