خود محوری و عشق

یادم هست که زمانی در همین پهنه‌ی ملکوت گفته بودم که به گمانِ من آدمِ عاشق، خود محور است. نه به معنایی مذموم که رایحه‌ی خودکامه‌گی از آن برخیزد. از این جهت که، آری، چنان‌که ماه‌منیر گفته است، ما پیکره‌ای می‌تراشیم یا قبایی می‌دوزیم و هر که در آن قبا راست بیاید ما عاشقش می‌شویم. ولی به هر تقدیر این امری ناگزیر است. این که من می‌گویم اتفاقی است و حادثه است، هنوز هم بر آن پای می‌فشارم. چون اولاً شما هیچ وقت نمی‌توانید پیش‌بینی کنید یا تصمیم بگیرید که اولین کسی که سر راهتان واقع می‌شود و این قبا بر قامتِ او راست است، کیست. از سویی، باز هم نمی‌توانید هیچ وقت تناسب قامت و اندامِ آن معشوق را حفظ کنید برای آن قامت. در نتیجه، از این زاویه عاشقان بسیار خود محورند و از آن گزیری هم نیست. عشق، آداب دارد و اگر این آداب و تعالیم را نیاموزی، متصف به صفت عاشقی نیستی. به یاد شعری افتادم که غزالی در احیاء‌العلوم آورده است:
من مات عشقاً فلیمت هکذا / لا خیر فی عشق بلا موت
هر که عاشقانه می‌میرد باید این گونه بمیرد / چه سودی دارد عشق بی مردن؟
به گمان من وصف مازوخیسم برای عشقِ ما اندکی نامنصفانه است. انکار نمی‌کنم که این رنج و محنت بخشی از منظومه‌ی شعری، عشقی و ادبی ماست اما ماجرا به آن شوری نیست. این ماجرا دامنه‌دارتر است. باز هم به آن بر می‌گردم.

بایگانی