دیشب، به گفتهی مسیحا، در این هوای گرم و تابستانی لندن، طوفانی در جانم به پا شد از یادآوری خاطراتی که جان را میخلید. طفلک ماهمنیر نگران من شده بود و امروز مادربزرگوار کلی نصیحتم کرد! دیشب را البته خوابیدم تا صبح که از خواب برخاستم و غبار آن اندوهانِ دوشین را به بارانی شکرین از صدای دوست زدودم. اینکه در هر گوشهی جهان کسی باشد که به یادِ آدم باشد، سوای حضرتِ دوست که جانِ جان است، نعمتی مغتنم است که در این زمانهی بیفریاد حکم کیمیا دارد. باری، پریشانیهای این دلشده دیگر البته از دستِ آن اضطرابها و تشنجهای سه چهار سال پیش نیست. هنوز جهان ادامه دارد و «هزار شکر که دامانِ مهر در چنگ است»! شما حسابش را بکنید که کسی دامن خورشید را گرفته باشد! چه دستی باید به چه قدرتی و چه بلندایی! القصه، پریروز، سوار قطار که بودم این قطع جیبی سیاه مشق را میخواندم که حالا همیشه همراهم است. غزلی از سایه را میآورم اینجا که خیلی دوستش دارم.
غزلِ تن تنِ تو مطلعِ تابانِ روشناییهاست اگر روانِ تو زیباست، از تنِ زیباست شگفت حادثهای نادر است معجز طبع که در سراچهی ترکیب چون تویی آراست نه تابِ تن که برون میزند ز پیرهنت که از زلالِ تنت جانِ روشنت پیداست که این چراغ در آیینهی تو روشن کرد؟ که آسمان و زمین غرقِ نورِ آن سیماست ز باغ روی تو صد سرخ گل چرا ندمد که آب و رنگِ بهارت روانه در رگهاست مگر ز جانِ غزل آفریدهاند تنت که طبعِ تازه پرستم چنین بر او شیداست نه چشم و دل که فرومانده در گریبانت که روح شیفتهی آن دو مصرع شیواست نگاهِ من ز میانت فرو نمیآید هزار نکتهی باریکتر ز مو اینجاست حریفِ وسعتِ عشقِ تو سینهی سایه است چو آفتاب که آیینهدارِ او دریاست حیف که نمیتوان شعرِ کسی را به کسی هدیه کرد. اما شعر سایه را که میتوان برای دوست خواند دستِ کم! پ.ن. در ضمن اگر کسی موسیقی صفحه را در اوقاتی گوش میدهد که آوازی کامل را بر صفحه نهادهام و میخواهد آن را از نو گوش کند، باید صفحه را ریفرِش کند. امروز باز تصنیف جانِ جهان را گذاشتهام اگر چه دیروز آواز مرکب خوانی (نوا) را زینتبخش صفحه کرده بودم.
مطلب مرتبطی یافت نشد.