تو عجب تنگهی عابر کشی ای معبرِ عشق
که به جز کشتهی عاشق نکند از تو عبور!
سخن برای گفتن و بغض برای شکستن بیشمار دارم. تنها به خیرهسری زخمهای کاری را از یاد میبرم و خود را به خاموشی و فراموشی میزنم:
پیش تو جامه در برم نعره زند که بردرم
آمدمت که بنگرم، گریه نمیدهد امان
آه که میزند برون از سر و سینه موجِ خون
من چه کنم که از درون دستِ تو میکشد کمان
مطلب مرتبطی یافت نشد.