یکی دو روز پیش، با دوستی، خویشاوندی، سخنی میرفت از کار و بار و روزگارش. گفت من هر کار بخواهم میکنم و زیر بار هیچ قانونی هم نمیروم (چیزی در این حدود). نمیخواستم چیزی که به او میگویم رنگ موعظه و پند و اندرز به خود بگیرد. رهایاش کردم که در حال خود خوش باشد (یا فکر کند که خوش است). اما خودم عمیقاً به فکر فرو رفتم که اگر آدمی عنان خویش رها کند و هر چه او را خوش آمد اختیار کند، آیا سعادت و شادی در انتظار او خواهد بود و تلخکامی جهان گریبان او نخواهد گرفت؟
میتوان بسیار شیرینیها را اختیار کرد و نام انتخاب بر آن نهاد، اما حزم و احتیاط چیزهای دگری حکم میکند. آدمی اگر هر جا که خواست نشست و هر چه که میل کرد انجام داد، روزی میرسد که هر چه بخواهند با او میکنند و از او هم نخواهند پرسید که خوش میدارد آن را یا نه؟ خلاصه کلام این سخنان حکمتنشان ملای رومی است که گفت:
هست حلوا مشتهای کودکان / صبر باشد مشتهای زیرکان
هر که تن را میپرستد جان نبرد / هر که شیرین میزید او تلخ مرد
ترک لذتها و شهوتها سخاست / هر که در شهوت فرو شد بر نخاست
این سخا، شاخی است از شاخ بهشت / وای آن کس کو چنین شاخی بهشت
و سخت بر خود لرزیدم که آنجا که خویش رها میکنی به دست لاابالیگری، روز تیرهای را رقم میزنی به دست خویش که باید حسرت آن خوشدلیهای بیخیالانه را بخوری. تکاندهندهتر آنکه در آن روزگار کامرانی، چه بسا دیگرانی را بیازاری که دلیل این سرخوشی و قاعدهشکنی را نفهمند. این آیات قرآن خطاب به من و ما نیست که میگوید: تلک دار الآخره نجعلها للذین لا یریدون فی الارض علواً و لا فسادا (ارباب حکومتها بهتر است هر روز صبح این آیه را برای خودشان بخوانند!) یا و لا تکونوا کالذین نسوا الله فانساهم انفسهم اولئک هم الفاسقون؟
هر چه با خود اندیشیدم راهی جز این نیافتم که مدام هشدار ذکر را به گوش دل فرو بخوانم که یاد رفتن را زنده کنم، مرگ را زندهتر کنم! و نام حی قیوم را مرتب طنینانداز صحن جان گردانم. اما سخت است. رها کردن نفس، آدمی را تنبل و فریبکار میکند. هزاران سال اگر مجاهدت و سلوک داشته باشد، دو سه روزی که رها کنی خود را، دوباره آن دیو درون سر بر میکند. هر نفس زبانه میکشد این آتش بنیانسوز. اما بند گسستن آدمی را آرامتر میکند؟ آری میکند، اما گسستن کدامین بند؟ وقتی از بند درون آزاد نبودی، هزاران بند برون را که از پایات بردارند، هنوز گرفتاری! این تازه حدیث گرفتاران نفس است که بندگیشان تلخ است و شادیکش. عاشقان را هم بندگی از درون هست: عاشقان بندی وفا و مهرند. کسی که اهل مهر و وفا باشد، هر بندی را نمیگسلد. بعضی بندها همیشگی هستند و اصلاً آدمی را آدمتر میکنند. قیصر امینپور بیت نغزی دارد:
به آن زخمهای مقدس قسم
که جز زخم، مرهم برای تو نیست
لاابالیگری دیگران حالام را بد میکند. از خود بیمناکام که روزی ممکن است من نیز چنین باشم و کثیری از دست و زبان و رفتار من به رنج افتند. از شر خود به او باید پناه برد که هر چه تاریکی و عذاب و دوزخ است، از این «خودی» بر میخیزد. یادم باشد زمانی نظر عینالقضات همدانی را دربارهی معاد بنویسم که چگونه معاد را تأویل میکند و تازیانهی سلوک میشود. خدایا! ما را از ما برهان!
مطلب مرتبطی یافت نشد.