مقالهای را میخواندم دربارهی علل فرار مغزها و مهاجرت نخبگان به خارج از کشور که از دید نویسندهی از درون ایران که محتملاً وابستگی فکری یا اقتصادی به سیستم داخلی کشور دارد نوشته شده بود. صاحب سیبستان مدتی پیش یادداشتی نوشت با عنوان «عشق، فصل محزون انقلاب». مشغول کار بودم و همینجور این فکرها به ذهنام رخنه میکرد که در آن فضای ذهنی محصور و بستهای که من برای خودم از عالم و آدم و حافظ و مولانا بر پا کرده بودم، البته که گزند هیچ دیو و دد و محتسب و شحنهای مرا نمیرسید! اصلاً جای تعجب نیست اگر من تمام عمرم را پای کتابها و موسیقیهایی سپری کردهام که هیچ کس آن سالها بر آن رو ترش نمیکرد و باز هم امنیت خاطر و آسایش درون و برون داشتم. اما همه آیا چنین بودند؟
حالیا کاری به تحلیلهای فیلسوفانه یا جامعهشناختی مغلق و پیچیده در باب علت قبیح بودن یا مذموم بودن عشق در جامعهی انقلاب زدهی ایران ندارم. همه میدانیم که در دیار ما، در این بیست و پنج سال اخیر، عشق بیگانه بوده است و نامحرم! با خودمان که تعارف نداریم. آنها که در محراب و منبر هم هر چه فریاد داشتند بر سر عشق میکشیدند، البته چون به خلوت میرفتند حدیث محبت و دلدادگی زمزمه میکردند و چه جای انکار این فضایل پنهان؟ این چند سالی هم که به برکت وزیدن اندک نسیمی از آزادی، عدهای طعم عشق خاکی را چشیدند، باز هم وضع چندان بهتری نداریم. باز هم عشق ممنوع است. همه به یاد دارند که بر سر مخملباف آن سالها به خاطر نوبت عاشقی و شبهای زاینده رود چهها آمد. سروش هم که زمانی از مخملباف و عشقهای زمینی دفاع کرده بود، آماج تیر طعنه و شماتت شد. اما در همین دیار ما، بسیاران بودهاند که حتی به خاطر عشقهایی کودکانه که شاید از حد یک دفتر خاطرات هم تجاوز نمیکرده است، حال و آیندهشان زیر و زبر شده است. اما چرا؟ ریشهی این همه جهالت و تعصبات بیهوده در چیست؟
یک حرف نسبتاً درشت را هم اکنون بگویم که دارد درونام را نیش میزند. در این دو دههی اخیر، فربه شدن ظواهر دین و رشد و رونق ریا و سالوس، نه بگذارید بگویم رونق بازار فقه، جا را نه تنها بر عشق، که بر معنویات و اخلاقیات و بواطن ما هم تنگ کرده است. در دیار ما آشفتگیهای ذهنی بسیار است. بارها گفتهام و نوشتهام که در وطن ما روشنفکران، فیلسوفان، سیاستمداران و دیگر اصناف آدمیان هیچکدام انگار کار خود را نمیکنند. شاید هم حق دارند. بس که تو سری خوردهاند این طایفه، به محض اینکه مجالی برای خالی کردن خودشان پیدا میکنند، میبینی ناگهان مثلاً فیلسوف دیار ما چیزی مینویسد که انگار سر تا پا یک مانیفست سیاسی است. انصاف میدهم که در این حد بر هیچ یک حرجی نیست. این زیادهخواهی و گزافهگویی و حد نشناختنها واگیر است اما. هیچ کس در حوزه و حریم خود نمانده است و هر روز ندای لمن الملک سر میدهند. عجیب نیست که در این میانه ببینیم غرور دانش بعضی از ما به جایی رسیده است که ناگهان تمام احکام علوم محض و طبیعی را میخواهند از دل علوم اجتماعی و انسانی بیرون بکشند (فکر نکنید سنتیها را میگویم؛ همین مدرنهای ما شوخی شوخی احکام علوم انسانی را بعضی وقتها به احکام علوم طبیعی و فنی تسری و تعمیم میدهند آن هم به غرور کاذب مدرنیته!). از آن طرف البته برخی از دینباوران، متدیننمایان، هم بدشان نمیآید بخواهند تمام علوم اولین و آخرین را از خدا و پیغمبر طلب کنند! بگذاریم خودم را خلاص کنم. من احساس میکنم جامعهی ما عملاً دو قسمت شده است: یکی قسمت فقهیاش که بخش بزرگ و فربهی است که تمام بخشهای دیگر جامعه را دارد نفله میکند؛ بخش دیگرش هم متشکل از همهی آن مدرنها، سنتیها، فیلسوفان، داستاننویسان، روشنفکران و نویسندگانی است که هیچ کدامشان دیگری را قبول ندارند و دم به دقیقه دارند برای هم شمشیر میکشند. خسته شدیم دیگر بس که شما هم میخواهید خرخره هم را بجوید! بس است دیگر! اما همین رشد عجیب و غریب فقه، که اگر در سطح دعواها و بحث و جدلهای حوزوی و علمی میماند، البته جای خودش را داشت، راه نفس کشیدن انسانها را تنگ کرده است. و این انسانها عشق لازم دارند، عشق. آزادی که فقط آزادی میتینگ سیاسی نیست. اولین آزادی ته دل من و شما آغاز میشود و نطفه میبندد. وقتی مجال عشق ورزیدن را از من و شما سلب کردند، دیگر گور پدر سیاست و بقیه چیزها. ولی چرا میخواهند همهی دردهای منع عشق را از دعواهای سیاسی بکشند بیرون؟ نمیدانم.
ما یک فرهنگ داریم که اجزایاش به هم پیوسته است و همه به هم ربط درونی دارند. از خاک این فرهنگ هر چیزی روییده است، هر چیزی. بعد از هجوم ویرانگر مغول و آن همه خونریزی و کشتار، باز هم از دل این خاک ستم خورده که جز سموم ستمآورده هوایی نداشت، نهالی میروید که میشود حافظ و بعد از قرنها درختی میشود تنومند که هنوز سایهاش بر سر همه هست. از آن طرف، ما وقتی سرمان به سنگ میخورد، چون میخواهیم گریبان یکی را بگیریم، به جای اینکه کمی با خودمان کلنجار برویم، چنانکه طبع آدمیان است، اول از همه دنبال مقصری در بیرون میگردیم. ولی خودمان هم مقصریم. قصور جهل و نادانی اولین کوتاهی ماست. تا به حال فکر کردهاید این همه توسعهنیافتگی، این هم فقر، این همه مرض و بیماری، این همه بیسوادی ریشهاش کجاست؟ بلفضولانی که دغدغههای سیاسی دارند و مشکلات شخصی، همان اول یقهی دین و خدا را میچسبند! البته حق دارند! دستشان یا به مقصرهای دیگر نمیرسد یا با خودشان رو در بایستی دارند و آینهای جلوی خودشان نگرفتهاند که ببینند به قول عطار «در نهاد هر کسی صد خوک هست»! ولی مگر این همه کشور آفریقایی عقبمانده که توی جهل و فقر و مرض دست و پا میزنند، همهشان مسلمان هستند یا متدین؟! یا مگر این انگلیسیهای مادر مرده همهشان بیدین هستند و لاییک که وضعشان ظاهراً اینقدر خوب است؟
ماها عادت کردهایم به فرافکنی. عشق را داریم خفه میکنیم چون همیشه خودمان از عشق بزرگتریم! حتی آنها که عاشق شدهاند یکی دو با
مطلب مرتبطی یافت نشد.