ژست حکیمانه گرفته، میگویم: «احترام را میشود به دست آورد؛ میشود برایاش زحمت کشید. اصلاً احترام را باید فراهم کرد. باید برایاش خونِ دل خورد. تصادفی نیست. احترام یعنی عزیز بودن، یعنی در «مردمِ دیدهی صاحبنظران» بودن. این را میگویم…»
میگوید: «تو باورت شده است که اینجوری است؟ این اصل مهمی است. این را باید پیش چشم داشته باشی. خیال برت ندارد که تنآسایی اگر بکنی و ادب اگر فروبگذاری، عزیزکرده میشوی، بیجهت. البته که باید خونِ دل خورد.»
میگوید: «تو باورت شده است که اینجوری است؟ این اصل مهمی است. این را باید پیش چشم داشته باشی. خیال برت ندارد که تنآسایی اگر بکنی و ادب اگر فروبگذاری، عزیزکرده میشوی، بیجهت. البته که باید خونِ دل خورد.»
گفتم: «من هم که همینها را دارم میگویم. داری باز بهانه میگیری؟»
گفت: «نه. از تو بعید است این تجاهلها! تو چرا خودت را به نفهمی میزنی؟ تو که میدانی به چشم بر همزدنی، هر چه عزت، احترام و آبرو باشد را میتوانند از صاحباش بستانند. تو که میدانی همه بسته به موست. به یک موی عنایت. خون دل بخور برای اینکه کسی باشی و کسی بشوی. اما یادت نرود که هیچ نیستی.»
من: ؟
میگوید:« زمین در جنبِ این نه تاقِ مینا / چو خشخاشی است اندر روی دریا
تو خود بنگر کزین خشخاش چندی؟ / سزد گر بر بروتِ خود بخندی!»
مطلب مرتبطی یافت نشد.