بعضی وقتها وزش بادی هم لالاش میکند. زباناش بند میآید. غنچههای فکرش، نشکفته میپژمرند. خیالاش، نجوشیده منجمد میشود و میبندد.
گفتم: «تو که این اندازه نازکطبعی و شیشهدل، نشست و برخاستات چیست با مردم؟»
گفت: «بودِ ناگزیر، آدم را به نابودی ناگزیر میبرد! پنجه زدن با ناگزیر مهیب، بیهوده است.»
گفتم: «زبانبسته که باشی، ترش مینشینی. زبان که باز میکنی، پردهی هوشها میشکافی.»
گفت: «ای…» آه کشید: «دیگر نمیگویم. خوب است؟»
گفتم: «تو که این اندازه نازکطبعی و شیشهدل، نشست و برخاستات چیست با مردم؟»
گفت: «بودِ ناگزیر، آدم را به نابودی ناگزیر میبرد! پنجه زدن با ناگزیر مهیب، بیهوده است.»
گفتم: «زبانبسته که باشی، ترش مینشینی. زبان که باز میکنی، پردهی هوشها میشکافی.»
گفت: «ای…» آه کشید: «دیگر نمیگویم. خوب است؟»
مطلب مرتبطی یافت نشد.