به حرفی میتوان گفتن تمنای جهانی را
من از ذوق حضوری طول دادم داستانی را
تمام نکته همین «ذوق حضور» است. ذوق حضور که داشته باشی، شب و روز، گاه و بیگاه نمیشناسد. همه جا میشود قصهسرایی کرد. ذوقی باید باشد و حضوری. بعضی اوقات حضوری هست، درکِ حضور نیست. درکِ حضور هست، ذوق حضور نیست. میفهمی یک جایی واقعی. میفهمی یک کسی هست. سنگینی لحظه را حس میکنی. حالات دگرگون میشود. ولی از همهی اینها ذوقی نمیبری. جانات روشن نمیشود. روحات فربه نمیشود. سبک نمیشوی. فرحناک نمیشوی. اینجوری که نباشی یعنی «ذوق حضور» نداری. ذوق حضور یعنی اینکه آخرش تبسمی به لب داشته باشی و نرمتر بشوی. همین. و گرنه خیلیها هستند «فغان» میکنند و آه میکشند و شلوغبازی در میآورند:
عاشق آن نیست که لب گرمِ فغانی دارد
عاشق آن است که بر کف دو جهانی دارد!
اقبال، اول این دفتر زبور عجم غزلی دارد با نام دعا. حالی میدهد خواندن، فهمیدن و زیستن این غزل:
یارب درونِ سینه دل با خبر بده
در باده نشئه را نگرم، آن نظر بده
این بنده را که با نَفَسِ دیگران نزیست
یک آهِ خانهزاد، مثالِ سحر بده
سیلام، مرا به جوی تُنُکمایهای مپیچ
جولانگی به وادی و کوه و کمر بده
سازی اگر حریفِ یمِ بیکران مرا
با اضطرابِ موج، سکونِ گهر بده
شاهینِ من به صیدِ پلنگان گذاشتی
همت بلند و پنجه از این تیزتر بده
رفتم که طایران حرم را کنم شکار
تیری که نافکنده بود کارگر بده (!)
خاکام به نورِ نغمهی داوود برفروز
هر ذرهی مرا پر و بالِ شرر بده
مطلب مرتبطی یافت نشد.