دلتنگی
آهای قلندر نشابوری! دلام برایات تنگ شد ناگهان!
آهای قلندر نشابوری! دلام برایات تنگ شد ناگهان!
چیزی میخواندم. این نیممصرع از مولوی در خاطرم گذشت که: «هان و هان تَرْکِ حسد کن با شهان…». بعدش میگوید: «ورنه ابلیسی شوی اندر جهان».
من از دستِ دشتی، شیدای دشت و بیابانام. شرح و توضیح نمیخواهد دیگر. دشتی، دشتی است. حال و هوای حزن است و اندوه و بیابان.
داشتم به بعضی اتفاقهای اخیر (!) فکر میکردم و پی واژهای میگشتم برای توصیف این وضعیت تلخ و طنزآمیز و غریب. حافظ بیتی دارد که
دفتر شعر «زبور عجم» اقبال از آن دفترهای شورانگیز قلندرانهای است که جان میدهد برای اهل حال. این آخر شبی نشستهام، سرمایههای اندوختهی سالیان دراز
قدریهای شده است ها. نشستهام و دوره میکنم همهی دورهای کهن را. سیاه مشق سایه را باز کردم. چند صفحهای را ورق زدم. غزلی آمد