از بدهکاری تا ورشکستگی

قدریه‌ای شده است ها. نشسته‌ام و دوره می‌کنم همه‌ی دورهای کهن را. سیاه مشق سایه را باز کردم. چند صفحه‌ای را ورق زدم. غزلی آمد که پرتاب‌ام کرد به سال‌ها پیش. ولی چقدر این غزل امروز و امشب برای من زنده‌تر است تا آن وقت:
ای دل به کوی او ز که پرسم که یار کو؟
در باغ پر شکوفه، که پرسد بهار کو؟
نقش و نگارِ کعبه نه مقصود شوقِ ماست
نقشی بلندتر زده‌ایم، آن نگار کو؟
همین دو بیت اول غزل را دو سه باری زمزمه کردم. لحظه‌ای با خودم گفتم این باطن‌گرایی سرکش و این عرفانِ بنیان‌کنی که ریشه‌ی زاهدی را می‌سوزاند، یک جایی آدم را معلق نگه می‌دارد. انگار این سرکشی، دارد آن لحظه‌ی مواجهه با وحی را برای آدم بازسازی می‌کند. انگار شوقی است از درون که طی زمان کنی با آن. اگر نشود همیشه و همه جا عنان این توسنِ گردون‌تاز را رها کنی، بعضی وقت‌ها، بعضی شب‌ها، مثل امشب، که می‌شود. نمی‌شود؟ من می‌گویم مردِ مرد اگر باشی و نهراسی از ملامت، همیشه می‌شود. به شرط آن‌که بدهکارِ ننگ و نام نباشی. خوب وصفی است ها. بدهکاری را می‌گویم. مردم فکر می‌کنند بدهکاری همیشه این است که پولی به کسی بدهکار باشی. وامی ازاین جنس داشته باشی. بعضی وقت‌ها آدم‌ها بدهی آبرو دارند. زورکی خودشان را آغشته‌ی یک آبروهایی می‌کنند برای خوشامد دانشمند و فقیه و فیلسوف (عوام که دیگر جای خود دارد). در حالی که خوشامد هیچ کدام از این‌ها خوشامد او نمی‌شود. هر کدام از این‌ها که بویی از شرم، بخوانید تقوا، برده باشند، نفسی و لحظه‌ای تو را وامدار توقع و میزان‌های خودشان نمی‌کنند. بدهکاری چیز بدی است. هم مادی‌اش، هم معنوی‌اش. از همه بدتر این بدهی‌های معنوی است. که مدام جوش می‌زنی و خودت را برای یکی آراسته می‌کنی فرودست. آن وقت نزدِ زبردست و بالاتر از او، ژولیده می‌نشینی. این دیگر بدهکاری عظماست. به این می‌گویند ورشکستگی. «قل هل ننبئکم بالأخسرین اعمالاً الذین ضل سعیهم فی الحیوه الدنیا و هم یحسبون انهم یحسنون صنعاً». یعنی این آیه این‌قدر ایهام و ابهام دارد که مردم نمی‌فهمندش؟ به این صراحت و آشکاری خطاب‌اش به مؤمنان است؛ همان کسانی که آغشته‌ی دین‌داری هستند. تلنگر از این روشن‌تر؟ و باز هم مردم بدهکار می‌مانند و تا خرخره زیر قرض‌اند؛ به او.
بایگانی