لحظهای با خودم درنگ کردم موقع نوشتن که پس یعنی هیچ در هیچ؟ یعنی خلاصِ خلاص؟ یعنی هر کس هر چه خواست بکند و تو هم هیچ دم مزن؟ نه، این نیست. آدم وقتی قرار است نفساش را تصفیه کند، خودش شروع به بهانهجویی نمیکند. خودش سرود یادِ مستان نمیدهد. آدم خودش باید بفهمد کجا نفساش دارد فریباش میدهد. فریبها به همین ظرافت و سادگی در دل همین رنجشهای به حق هم خوابیده است. فهماش خیلی ساده است. حساباش را بکن که میان تو و حق، هیچ غباری نباشد. فرض کن در حالی هستی که تو از او راضی باشی و او هم از تو راضی باشد. فرض کن طربناکانه داری میخوانی که: «گل در بر و می در کف و معشوق به کام است». در چنین حالی برایات مهم است که دیگران، از دوست یا دشمن، برای تو وزنی قایلاند یا نه؟ وقتی او تاجِ عنایت بر سرت میگذارد، چه باک از کمری که دیگران بربایند؟ اصلاً وقتی او در میانه باشد، دیگران همگی دیگراناند؛ دوست و دشمنی در میان نیست. وقتی با او باشی، وقتی توفان استغنا میوزد، فقط میتوانی بگویی: «سودای آن ساقی مرا، باقی همه آنِ شما». تو را همین سودا بس است. همین آزمون خوبی است برای اینکه بدانی در کدام پلهی نردبان هستی و چقدر راه داری تا برسی آن بالا. یک معنای حریت و آزادگی همین است که از درون در بند این دوستیها و دشمنیهای اعتباری نباشی. یک معنای حریت همین است: «وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم / که در طریقتِ ما کافری است رنجیدن».
پ. ن. این را در جواب آن اولین دامی نوشتم که بعد از نوشتن یادداشت قبلی گذاشتند؛ نوشتم شاید گرفتارش نشوم!
مطلب مرتبطی یافت نشد.