دوباره میافتم به گرداب. از آن سودا و اغوا که میرهی، تازه میبینی در بندِ قصهای نو هستی. دل پر خون است و رخ زرد. این بار شجریان در گوشام میخواند. دقایقی دیگر باید پیاده شوم از قطار. من شدهام آماج اغوا و سودای سر بالا. دستی از این سو میکشدم، دستی از آن سو. و چقدر این حال برایام آشناست. دیرزمانی است که این حال با من است. هر بار مینویسماش شاید زوایهای و کنجی تازه از آن بر من مکشوف شود. نوشتنِ تجربهای که برای همه در دسترس نیست و شاید فهماش دشوار باشد، چندان آشنا نیست. ولی… باید نوشت. از زبان مولوی میخواند که: «به حق اشکِ گرمِ من، به حقِ آهِ سردِ من / که گرمام پرس چون بینی که گرم از سرد میدانم…». گرم از سرد دانستن یعنی چه؟ یعنی اینکه به هر دامی نیفتی؟ یعنی گرفتار تفاخر و تکاثرِ دنیا نشوی؟ یعنی اسیرِ لهو و لعب و زینت حیاتِ دنیا نشوی؟ قرآن پیش رویام باز است. میخوانم: «وَمَا تُجْزَوْنَ إِلَّا مَا کُنتُمْ تَعْمَلُونَ إِلَّا عِبَادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِینَ أُوْلَئِکَ لَهُمْ رِزْقٌ مَّعْلُومٌ فَوَاکِهُ وَهُم مُّکْرَمُونَ فِی جَنَّاتِ النَّعِیمِ عَلَى سُرُرٍ مُّتَقَابِلِینَ یُطَافُ عَلَیْهِم بِکَأْسٍ مِن مَّعِینٍ بَیْضَاء لَذَّهٍ لِّلشَّارِبِینَ لَا فِیهَا غَوْلٌ وَلَا هُمْ عَنْهَا یُنزَفُونَ» (آیات ۳۹ تا ۴۶ از سورهی صافات، ۳۷). اینها وصفِ جنت است. شرطاش اخلاص است و آخرش رزق و روزی. و خلاصهاش صفاست و پاکی. صفایی بی خمار و درد سر. این سودا، هنوز پا به جاست. سودای جایی که در آن سلام و امنیت باشد و سینهها از کینهها زدوده: « إِنَّ الْمُتَّقِینَ فِی جَنَّاتٍ وَعُیُونٍ ادْخُلُوهَا بِسَلاَمٍ آمِنِینَ وَنَزَعْنَا مَا فِی صُدُورِهِم مِّنْ غِلٍّ إِخْوَانًا عَلَى سُرُرٍ مُّتَقَابِلِینَ لاَ یَمَسُّهُمْ فِیهَا نَصَبٌ وَمَا هُم مِّنْهَا بِمُخْرَجِینَ» (آیات ۴۵ تا ۴۸ سورهی الحجر، ۱۵). این خطِ امانِ آنجا، تضمینی است اطمینانبخش. اما تا برسی به اینجا از میانهی بلا عبور باید کرد، از میانهی اغوا: «قَالَ رَبِّ بِمَآ أَغْوَیْتَنِی لأُزَیِّنَنَّ لَهُمْ فِی الأَرْضِ وَلأُغْوِیَنَّهُمْ أَجْمَعِینَ إِلاَّ عِبَادَکَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِینَ» (همان، آیات ۳۹ و ۴۰).
بر میگردم دوباره اینها را و همهی هذیانهای قبلی را با هم میخوانم. اینها یعنی چه؟ اینها خطِ امان است؟ بدون شک نه! اینکه اینها را بدانی، چه تضمینی است برای رهایی؟ هیچ نمیدانم. کمترین خاصیتاش این است که خودت بدانی با چه کسی طرف هستی. همین. بدانی چگونه همزادی داری. یک بار دیگر هم نوشتهام که نمیدانم اینها که مینویسم اسباب عقوبت است یا مایهی ثواب. هر چه هست برای خودم آینهای است. امیدوارم که اسبابِ عقوبت نشود. این را میدانم ولی که در حصار فتنهها افتادهام و «دارم از زلفِ سیاهاش گله چندان که مپرس!». نمیدانم به چه زبانی و چگونه باید شرحِ این قصه را داد. این چیزها را نمیشود به هر زبانی و به صراحت گفت و نوشت. بعضی چیزها تنها با اشاره و کنایه شنیدنیاند. به تصریح اگر برسند بیمزه میشوند و بیخاصیت. استعلا دادنِ زمینیترین و خاکیترین تجربهها کار دشواری است. این است که میگویند: «کاملی گر خاک گیرد زر شود»…
میبینی چقدر سخت است این کار؟ تا اندکی به هوش میآیم، عنانام میافتد به دستِ آنچه در مغزم و دلام جولان دارد. یا گرفتار منبر میشوم یا اسیر شطاحی. ولی دلی پر خون هست. دلی دردمند هست. همین است که زلزله به پا میکند. همین است که صبوری میخواهد. همین است که باعث میشود بگویی: «مرا دل سوزد و سینه، تو را دامن، در این فرق است / که سوز از سوز و دود از دود و درد از درد میدانم». و تشخیص باید. فرق دانستن باید. و ما فرقِ اینها را میدانیم و فرقانی در کف داریم؟ نمیدانم! شما هم این را گوش بدهید، شاید چشیدید که بر من چه میرود. شاید!
|
مطلب مرتبطی یافت نشد.