صومعهنشینی، ریاضت کشیدن، چلهنشینی و این کارها، آدمی بیکار میخواهد که هیچ تعهدِ مهمی، از جمله داشتن خانواده و زن و فرزند، نداشته باشد (و از همه مهمتر غمِ نان و مسئولیت امرار معاش هم اصلاً نداشته باشد). من ماندهام که چنین آدمی که فقط به فکر خودش میتواند باشد، اصلاً چه خاصیتی دارد؟ جانام فدای آن گناهی که به خاطر بودن و زندگی کردن در میان این همه آدم و لولیدن در دلِ همین زندگی معمولی گریبانِ آدم را میگیرد! چه خاصیتی است در زهد و پارساییای که از عالم و آدم بریده باشی و خزیده باشی توی غار؟ اگر اینجور بشود زندگی کرد، خوب است؛ ولی نمیشود! حداقل با این اوصاف که من میبینم نمیشود. در نتیجه، گناه کردن چیز مهمی است. از گناه نباید غفلت کرد، علیالخصوص گناهی که در برابر رهبانیت و صومعهنشینی از هر نوعی باشد (سنتی و مدرناش فرق زیادی با هم ندارند؛ هر دو سر و ته یک کرباساند). بعضی وقتها فکر میکنم که خیلی از کسانی که میافتند دنبال این زهدورزیها و صومعهنشینیها بیشتر از آنکه دلیلاش معرفت نفس و مجاهدت با نفس باشد، ترس و وحشت از گناه است. دمِ حافظ گرم:
می خور به بانگ چنگ و مخور غصه ور کسی
گوید تو را که: «باده مخور»، گو: «هو الغفور»!
می خور به بانگ چنگ و مخور غصه ور کسی
گوید تو را که: «باده مخور»، گو: «هو الغفور»!
پ. ن. اصلاً نمیدانم اگر یک زمانی هوس ریاضت کشیدن کردم، چه طوری باید توجیهاش کنم! خدا آخر و عاقبتام را به خیر کند!
مطلب مرتبطی یافت نشد.