امروز نه آغاز و نه انجامِ جهان است
ای بس غم و شادی که پسِ پرده نهان است
و شاید هر بار که با سایه سخن گفتهام و حرفمان به شعر و امید و حال و روزِ امروزمان رسیده، او باز همین بیت را برایام خوانده است. سایه این غزل را در اوین، در زندان، سروده است (و داستانِ این غزل را در شبِ شعرش در لندن هم گفت؛ فیلماش را از اینجا ببینید). این غزلِ سایه، غزلی است که خلاصهی درد و رنج اما در عین حال امید و زندگی است. این بیت را ببینید:
باشد که یکی هم به نشانی بنشیند
بس تیر که در چلهی این کهنه کمان است
و فکر میکنم هر بیت از این غزل برای هر کسی که این روزهای تلخ و سیاه و مسموم را از سر گذرانده پیامی دارد و حسی آشنا. تمام غزل را اینجا میآورم به اضافهی تصنیفی که مشکاتیانِ زندهیاد روی این غزل سایه ساخته است. این تصنیف را علی رستمیان با همخوانی سپیده رییس السادات خوانده است. کاش میشد این تصنیف را شجریان یا ایرج بسطامی میخواند. اما هر چه هست، تصویری خوب است از این غزل سایه که آن را در ذهن و خیالِ شنوندهی جویا ماندگارتر میکند.
این روزها، نمیمانند. ستم هم نمیپاید. همه میدانند و میدانیم که شب، رفتنی است. صبح میآید. بر چهرهی خورشید نمیتوان نقاب کشید. این شبِ دراز را به صبر و به امید باید از سر گذراند، اما برای فرارسیدن صبح و دمیدنِ خورشید هم باید آماده بود و فکر کرد. سرما و درازی این شبِ خونبار و زمستانی نباید ما را از لطافت و گرمای بهاری که در راه است ناامید کند که در خود فروبرویم و همه چیز را حواله به تقدیر کنیم. آیندهی ما و فرزندانمان در گروِ همین امید و ایمان است. آنقدر در این ماهها، از امید، از ایمان و از صبر نوشتهام که فکر میکنم یک پای ثابت زندگیام همینها شده است. خوب است بیندیشیم که پس از پایانِ این شامِ تیره چهها باید کرد و کجاها را باید ساخت. میتوان از هماکنون اندیشید و زمزمه کرد و گفت:
جام به جامِ تو میزنم ز رهِ دور
شادی آن صبحِ آرزو که ببینیم
بوم از این بام رفت و خوشخبر آمد
این غزل سایه را که میخواندم و تصنیف کنج صبوری را میشنیدم، متوجه شدم که اتفاقاً بسیاری از آن ابیات امیدبخش غزلِ سایه در تصنیف نیست. کاش مشکاتیان حال و هوای غزل را به تمامی درمییافت (یا به عبارتی خودش در حال و هوایی میبود که برای آن بیتها هم آهنگ میساخت). شاید آن آلبوم کنج صبوری هم حال و هوای دیگری میگرفت. اما به هر حال، همین مقدار هم بهانهی خوبی است برای انس گرفتن با معانی آن. این است تمامِ غزل:
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
تو رهرو دیرینه ی سر منزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است
آبی که بر آسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
باشد که یکی هم به نشانی بنشیند
بس تیر که در چلهی این کهنه کمان است
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از آن روست که خونابه فشان است
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچهی ایام دل آدمیان است
دل بر گذر قافلهی لاله و گل داشت
این دشت که پامال سواران خزان است
روزی که بجنبد نفس باد بهاری
بینی که گل و سبزه کران تا به کران است
ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی
دردیست درین سینه که همزاد جهان است
از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند
یارب چه قدر فاصلهی دست و زبان است
خون میچکد از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من میکنم افشردن جان است
از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود
گنجی ست که اندر قدم راهروان است
|
نوشتههای مرتبط:
- راز دل خاطرم نیست این را پیشتر نوشته باشم اینجا یا نه....
- تدارک مافات دیر زمانی است که اینجا – وبلاگ – گرد و...
- گر چه ماهِ رمضان است… (۱) با خود عهد کرده بودم که از مناسبت ماه رمضان...
- تصحیح یک اشتباه امروز خبری در سایت هنر و موسیقی آمده بود دربارهی...
- اخبار معوقه! این دو سه روز گذشته به مرحمت بد قولیهای شرکت...