امروز سالروز تولد پرویز مشکاتیان است. نوشتنام نمیآید. هر بار که فکر میکنم به این خالیِ پرناشدنی، بند دلام پاره میشود. غم به دلام مینشیند. ابری به چشمام میلغزد و دردی در وجودم میدود. امروز شعری از اخوان را با صدای تعریف و آهنگسازی مجید درخشانی گوش میدادم و این دلآشفتگی پریشانترم میکرد.
سر کوهِ بلند آهوی خسته
شکسته دست و پا غمگین نشسته
شکستِ دست و پا درد است اما
نه چون دردِ دلاش کز غم شکسته
سر کوهِ بلند ابر است و باران
زمین غرقِ گل و سبزهی بهاران
گل و سبزهی بهاران خاک و خِشت است
برای آنکه دور افتد ز یاران
سر کوه بلند آمد عقابی
نه هیچاش نالهای نه پیچ و تابی
نشست و سر به سنگی هِشت و جان داد
غروبی بود و غمگین آفتابی
سر کوه بلند ابر است و مهتاب
گیاه و گل گهی بیدار و گه خواب
اگر خواباند اگر بیدار گویند
که: «هستی سایهی ابر است، دریاب!»
مدتهاست از شعر اخوان فاصله گرفتهام به خاطر یأْس تسلیمآمیزی که در آن موج میزند. اما امروز با این یادآوری رنج و دوری، تنها چیزی که تسکینام میدهد همین حکایتی است که بر «سرِ کوهِ بلند» میرود. پرویز مشکاتیان هم «بر سر کوهِ بلند» سری هشت و… ای دریغا!
مطلب مرتبطی یافت نشد.