از امید نوشتن خوب است، اما کافی نیست. از امید گفتن، سویهی دیگری هم دارد. از نور گفتن، بی آنکه حکایتی از ظلمتِ عافیتسوز بگویی، فریب است. امید، همزاد جاویدانِ ایمان است. اما ایمان و امید در بوتهی رنج آبدیده میشوند. من رنجِ همرهان و دوستانام را میبینم و باز هم از امید میگویم. باز هم دلی روشن دارم که فردایی روشن در انتظار ماست. فردایی که زلالِ صفا و مردمی را بتوان بهتر در آن دید. از امید گفتن، صداقت هم میخواهد؛ صداقتِ تصدیق تلخیهای و درشتیهایی که در دوزخِ حال بر ما میرود. همین تصویر را اگر صادقانه و از دل پیش چشمِ خود بگذاریم، دشوار نیست اگر دلربایی امید و اطمینان به آن را باور کنیم. این کاروان به عقب باز نمیگردد. شاید رهزنانی در مسیر این کاروان دست در خونِ کاروانیان ببرند. شاید حرامیان به غارتِ امید و ایمان ما بکوشند. اما این کاروان از رفتن نمیماند. سرعتِ رسیدن شاید در زمانهای مختلف فرق کند. شاید سنگلاخها بیشتر از وقتهای دیگر باشند، اما همچنان رسیدن در افقِ نگاه ما هست. این راهِ ناگزیری است که روندگان و ماندگان چه بخواهند و چه نخواهند رفتنی است. پشتِ سر را اگر بنگریم که چقدر راه آمدهایم، میتوانیم باور کنیم که این ستمها به سکسکهای بیش نمیماند. تا رسیدن به مقصود، یک قدم بیشتر باقی نیست. تنها تفاوت این است که مقیاسها متفاوت است و کسی نمیتواند دقیقاً بگوید این یک قدم کی تمام میشود.
صبر، کیمیایی است که نصیبِ هر هاضمهای نمیشود. چه بسا بسیاری از ما دوست داشته باشیم هر چه آزادی و خرمی و شادی و آسایش است همه را همین امروز و به چشمِ خودمان ببینیم. اما از یاد نبریم که نیاکانی داشتهایم که صبر تلخ و درازی داشتهاند برای اینکه روزی برای ما وقتِ بهروزی از راه برسد. نه نیاکانِ ما مردهاند و نه ما خواهیم مرد. این پیروزی از آنِ ماست. «مردنِ عاشق نمیمیراندش / در چراغی تازه میگیراندش». نویدِ آزادی در همین نکته است که قدم در راه ایثار هم بگذاریم.
بگذارید این تصویر را هم با شما در میان بگذارم. این تصویر یا این روایت را از سایه وام دارم: آدمی از وقتی پای از غار بیرون گذاشته است، همیشه به جلو حرکت کرده است؛ اما هرگز به غارنشینی بازنگشته است! شاید در مسیر راهاش زمین خورده باشد یا راهاش دور شده باشد، اما هرگز جهت حرکتاش به سوی عقب نبوده است. حال، با آنچه تا اینجا گفتم، شاید بهتر بشود این شعر سایه را خواند و فهمید و با آن همدلی کرد و از آن امید گرفت:
|
میخوانم و میستایمت پرشور
ای پردهی دلفریب رؤیارنگ
میبوسمت ای سپیدهی گلگون
ای فردا ای امید بینیرنگ
دیری است که من پی تو میپویم.
هر سو که نگاه میکنم، آوخ!
غرق است در اشک و خون نگاهِ من
هر گام که پیش میروم برپاست
سرنیزهی خونفشان به راهِ من
وین راهِ یگانه راهِ بیبرگشت.
ره میسپریم همره امید
آگاه ز رنج و آشنا با درد
یک مرد اگر به خاک میافتد
برمیخیزد به جای او صد مرد
این است که کاروان نمیماند.
آری ز درونِ این شبِ تاریک
ای فردا من سوی تو میپویم
رنج است و درنگ نیست میتازم
مرگ است و شکست نیست میدانم
آبستنِ فتحِ ماست این پیکار.
میدانمت ای سپیدهی نزدیک
ای چشمهی تابناکِ جانافروز
کز این شبِ شومبختِ بدفرجام
بر میآیی شکفته و پیروز
وز آمدنِ تو زندگی خندان.
میآیی و بر لبِ تو صد لبخند
میآیی و در دل تو صد امّید
میآیی و از فروغ شادیها
تابنده به دامن تو صد خورشید
وز بهر تو بازگشته صد آغوش.
در سینهی گرمِ تست ای فردا
درمانِ امیدهای غمفرسود
در دامن پاکِ تست ای فردا
پایان شکنجههای خونآلود
ای فردا ای امید بینیرنگ!
(سایه؛ ۱۴ شهریور ۱۳۳۰)
مطلب مرتبطی یافت نشد.