هستند همچنان کسانی از میان مردم عادی، از میان روشنفکران و نویسندگان که وقتی به احوال ایران مینگرند، ورد ضمیرشان چیزی نیست جز سخنانی یأسآمیز. هنری ندارند جز طعنه زدن در امیدی که در مردم هست. و این امید واقعی است. نمونهی تازهاش را میتوان در اعتراضها و نامههای سرگشادهای دید که هدفشان کاستن فشار تحریمها بر مردم ایران است. پارهای از روشنفکران و نویسندگان – عمدتاً در میان کسانی که خارج از مرزهای جغرافیایی ایران زندگی میکنند – منطقشان مبتنی بر دو مضمون همیشگی است: ۱) اینگونه اعتراضها و نامه نوشتنها به اوباما و امثال او، سودی ندارد. کار عبثی است و تأثیری در رفع تحریمها نخواهد داشت و حداکثر به کار آسوده کردن وجدان بعضی میآید؛ ۲) این حرکتها معیوباند چون – از نظر آنها – مسؤول اصلی بروز تحریمها مقامات حکومتی ایران هستند نه دولت آمریکا و کنگره و لابیگران ایرانی یا اسراییلی. از نظر آنها، این تلاشها هم بیاثر و هم بیثمر است و هم خیالاندیشانه و بیتوجه به واقعیتها.
من این رویکردها را ریاکارانه میدانم. اما فقط ریاکاری نیست. یک مسألهی محوری این نگاهها این است که مبتنی بر بغض و نفرت است. گره اصلی موضع عاطفی گویندگان است نسبت به نظام جمهوری اسلامی، رهبرش و تمام مقومات آن. یعنی چنان نفرت از دشمن – دشمن فرضی یا واقعی – قوی است که حاضر نیستند در این منطق دوقطبی سیاه و سفید، راه دیگر و متفاوتی را ببینند. این راه دیگر، راه مردمی است که نه سرسپردهی یک نظام حکومتی خاصاند و نه دلبردهی «مداخلهی بشردوستانه» یا «تحریمهای کمرشکن» برای به زانو در آوردن احتمالی نظام حکومتی ایران هستند. تفاوت، میان کسانی است که میخواهند زندگی کنند و کسانی که زندگی را در خدمت ایدئولوژی یا فلسفهبافی خود میخواهند. فرقی هم نمیکند ایدئولوژی مزبور که زندگی را در خدمت خود میخواهد ولایی باشد یا چپ یا سرمایهدارانه یا لیبرال.
ریشخندگری، طعنه زدن، نومیدی پراکندن، چیزی نیست که اختصاص به یک طایفه یا ملت یا دین و مذهب خاص باشد. آدمی میتواند یا به اختیار ریشخندگری را انتخاب کند یا شرایط زندگیاش او را به سویی سوق دهد که جز تیرگی و تاریکی چیزی نبیند. نظام جمهوری اسلامی – مثل هر نظام سیاسی دیگری در جهان – نقاط تاریک و روشنی دارد. تیرگی محض در آن دیدن و آن را نمایندهی شر مطلق دیدن، تفاوت چندانی ندارد با همان نگاه ایدئولوژیکی که نظام ایران را سپید محض و طیب و طاهر و مقدس میداند. هر دو عاملیت انسانها و نقصان و خطای بشری را – در کنار آرمانخواهی و توانایی حیرتآور انسانها برای تغییر را – نادیده میگیرند.
برای من تفاوت این دو نگاه، در سطحی دیگر چیزی است شبیه تفاوت نگاه اخوان و سایه. شعر «زمستان» اخوان تجسم عینی این نگاه نومیدانه است. و بسیاری شعرهای دیگر اخوان. سایه – دستکم از نگاه من – در شعرش نقطهی مقابل این رویکرد است. برای مثال، این شعر سایه را ببینید:
دختر خورشید
نرم میبافد
دامن رقاصهی صبح طلایی را
وز نهانگاه سیاه خویش
میسراید مرغ مرگاندیش:
«چهرهپرداز سحر مرده ست!
چشمهی خورشید افسرده ست!»
می دواند در رگ شب خون سردِ این فریبِ شوم
وز نهفت پردهی شب، دختر خورشید
همچنان آهسته میبافد دامن رقاصهی صبح طلایی را!
این روزها، «مرغ مرگاندیش» کم نداریم. اما هستند مرغانی زندگیاندیش. همچنان هر روز خورشید طلوع میکند. همچنان در داخل مرزهای ایران، در ظل همین جمهوری اسلامی، انسانهای تازهای متولد میشوند. انسانهایی هم رفتار و گفتارشان تغییر میکند. برای مرگاندیشان، در ایران، «چشمهی خورشید افسرده ست». با این نظام و این دستگاه، هیچ نور امیدی نمیتابد. تمام کوشش مردم، تغییرخواهان و آزادیجویان هم عبث است، مگر البته در مسیر همان ریشخندگری خودشان و ویرانیجویی پیشنهادیشان حرکت کند. نومیدیپراکنان – که به باور من در بن ضمیرشان افسرده هم هستند – نه به حال ایران میتوانند واقعبینانه نگاه کنند (توانایی به رسمیت شناختن عاملیت مردم را ندارند) و نه به آیندهی ایران میتوانند فکر کنند. هیچ معلوم نیست نسخههای پیشنهادی آنها برای ایران سعادت میآورد یا شقاوت. حتی اگر بتوان نشان داد غایت منطقی نسخههای آرمانخواهانهی آنها در عمل و روی زمین، چیزی جز تیرهروزی و ویرانی بیشتر نخواهد آورد، باز هم حاضر نیستند دست از آیهی یأس خواندن بکشند. برای آنها، محور جهان خودشان است. آرزو و آرمان خودشان است. تا جایی که حتی آرمانها و آرزوهای همهی مردم ایران و کسانی را که داخل مرزهای ایران زندگی میکنند بر اساس آرزوهای خودشان تفسیر میکنند. آنها هم برای مردم نقشی قایل نیستند، درست همانطور که شورای نگهبان خود را قیم مردم میپندارد. همانطور که شورای نگهبان فکر میکند بهتر از مردم صلاحشان را تشخیص میدهد و احتمالاً بهتر از خودِ خدا و پیامبر، اسلام را میفهمند، آنها هم بر اساس فلسفههایی که میپردازند، مسیر صلاح و آبادانی ایران و ایرانی را جای دیگری میدانند. تا دیروز که منطق منحط پریشانخویی و پرخاشگری احمدینژادی از در و دیوار وطن میبارید، کارشان آسان بود. امروز دیگر آن حجم بیخردی در گفتار دولتمردان ایرانی نیست. کارشان دشوارتر از پیش شده است. اما برای آنها همچنان «چهرهپرداز سحر مرده ست». برای همیشه. گمان نمیکنم هیچ سخنی توهینآمیزتر و نخوتآمیزتر از این در برابر مردم باشد. مردم را میتوان باور کرد. امید را میتوان زنده نگه داشت. شورای نگهبان درونمان را میتوانیم معزول کنیم. ریشخندگری کار سختی نیست. از هر بیعملِ افسردهای ساخته است که واقعیتها و حجم تباهیها را گوشزد کند. هنر آن است که در میانهی سنگلاخ مسیر عبور جوییار نرم و آرام و شکیبا را نشان دهی و به مردم یادآوری کنی که شب هر چقدر هم دراز باشد، خورشید باز هم طلوع خواهد کرد. بیدادگران و بیخردان داخل ایران، و متحدان معنویشان از مستکبران و بیخردان خارجی همیشه بر مردم چیره و مسلط باقی نخواهند ماند.
مطلب مرتبطی یافت نشد.