بی شمارِ عمر…

امروز فکر می‌کردم به حساب روزهای عمر. محاسبه‌ای سرانگشتی کردم و دیدم از پدرم – تا همین امروز – بیشتر عمر کردم. الان محاسبه‌ی دقیق کردم. تا همین لحظه، دقیقاً شمارِ روزهای عمر من، ۹۶ روز بیشتر از عمر پدرم بوده. اندوهی به جانم چنگ می‌زند. یعنی بیهوده زنده بوده‌ام؟ یا او بیهوده مرده است؟ یا آن‌قدر حجم حادثه بزرگ است که ما و هستی ما – همه‌ی ما – در این میانه،‌ برگ کاهی هم به روی دریا نیست؟

همیشه از خودم می‌پرسم که چه می‌شد اگر چنین نمی‌بود و چنان نمی‌شد؟ چه چیزی در عالم خراب می‌شد؟ چه می‌شد اگر خیلی از حوادثی که رخ داده هرگز رخ نمی‌داد و خیلی از ناشده‌ها،‌ رخ داده بودند؟ و بعد با خودم می‌گوید: آخر الامر گل کوزه‌گران خواهی شد. تمام. نقطه‌ی پایان ماجرای ما همین است. گل کوزه‌گران. خاک. باد. باران. گردش و چرخش در هستی. آن وقت ناگهان حس می‌کنم پدرم همین‌جا بیخ گوش‌ام نشسته و زمزمه می‌کند: غم مخور! آخرش تمام می‌شوی! نه که تمام می‌شود، تمام می‌شوی! آسودگی می‌آورد این زمزمه. ولی جایی اشک در اعماق وجودم می‌جوشد. هم‌نوا و هم‌ساز من همان غلغل اشک پنهان می‌شود. همان هق‌هقی که از دل به گلو هم نمی‌رسد. نیم‌پژواکی با خود و در خود دارد و او هم می‌گوید: تمام می‌شوم. تمام می‌شوی. پخته می‌شوی. از خاک به فولاد. تو بگو اصلاً زر. از همین هم می‌سوزی و الماس می‌شوی. ولی چه فرقی می‌کند که خاک باشی یا الماس؟ چون عاقبتِ کار جهان نیستی است…

اصلاً لب این پیچ که رسیده‌ام، بالای این گردنه، همین‌جور سؤال‌ها را باید از خودم بپرسم؟ بی‌شک باید بپرسم. اگر پرسیدنی نبود، جوشیدنی هم نبود. سؤال از طلبی می‌جوشد. از درد می‌آید نه از آسودگی و عافیت. بعد می‌فهمی که درد که داشته باشی، خدا هم همان‌جا می‌جوشد و می‌تابد. ولی ۹۶ روز! فکرش را بکن که ممکن است مثلاً سه صفر دیگر هم جلوی آن شش بنشیند. ولی وقتی خودت هیچ‌ای و خاکی و نیستی، چه تفاوت که صفری باشد یا نباشد و شمارش افزون شود یا کم؟ سبک‌ام حالا. اما اشک، جا خوش کرده است همان‌جا که بود. می‌گوید: این سخا،‌ شاخی است از شاخ بهشت. سخا. سخاوت هستی. سخاوت هستی یعنی این‌که دیگر همین روزها را – کم یا زیاد – نشمری. بله، ما که رندیم و گدا، دیر مغان ما را بس.

بایگانی