هنوز اینجا چراغی میسوزد. هنوز سینهای داغ است و زخمی. هنوز یاد و خاطرهی آن روز و آن همه جفا و نامهربانی بر جاست. ما هم انگار با دردهایمان زندهایم. با همین زخمهاست که میسازیم و مینوازیم! هر چه هست، این همه «ناز و باز و تندی دربان» ما را از سر کوی تو نرمانده است. هنوز پا برجاییم. «آن دفع گفتنات که: برو شه به خانه نیست…». میدانی که چه حسرتهایی را بیدار میکنند اینها که چنین با ما جفا میکنند؟ که: «باغبان چه گویم به ما چها کرد / دستِ ما ز دامانِ گل جدا کرد…». سخت است. میدانی و میدانم. سختتر اینکه همهی اینها چین در پیشانی و گره در ابرویات نیندازد. سختتر اینکه این بیقدریها، مسبب کینه نشود. آسان نیست چون آن عارف شدن که میگفت روز قیامت بر سر راه دوزخ میایستد و به جای دیگران به دوزخ میرود تا کسی را رنجی نرسد! ما را هنوز غم هست. غمی بزرگ. هنوز هم منتظریم که بشود روزی بگوییم که:
بار غمی که خاطرِ ما خسته کرده بود
عیسی دمی خدا بفرستاد و بر گرفت!
ما هنوز ایستادهایم. هنوز آتشمان گرم است. هنوز به خاکستر ننشستهایم. هنوز بر باد نرفتهایم. هنوز با توایم. با ما باش. بیشتر با ما باش!
چه خون که میرود اینجا ز پای خسته هنوز
مگو که مردِ رهی نیست، هست، ای ساقی!
مطلب مرتبطی یافت نشد.