۱
از بدهکاری تا ورشکستگی
قدريهای شده است ها. نشستهام و دوره میکنم همهی دورهای کهن را. سياه مشق سايه را باز کردم. چند صفحهای را ورق زدم. غزلی آمد که پرتابام کرد به سالها پيش. ولی چقدر اين غزل امروز و امشب برای من زندهتر است تا آن وقت:
ای دل به کوی او ز که پرسم که يار کو؟
در باغ پر شکوفه، که پرسد بهار کو؟
نقش و نگارِ کعبه نه مقصود شوقِ ماست
نقشی بلندتر زدهايم، آن نگار کو؟
همين دو بيت اول غزل را دو سه باری زمزمه کردم. لحظهای با خودم گفتم اين باطنگرايی سرکش و اين عرفانِ بنيانکنی که ريشهی زاهدی را میسوزاند، يک جايی آدم را معلق نگه میدارد. انگار اين سرکشی، دارد آن لحظهی مواجهه با وحی را برای آدم بازسازی میکند. انگار شوقی است از درون که طی زمان کنی با آن. اگر نشود هميشه و همه جا عنان اين توسنِ گردونتاز را رها کنی، بعضی وقتها، بعضی شبها، مثل امشب، که میشود. نمیشود؟ من میگويم مردِ مرد اگر باشی و نهراسی از ملامت، هميشه میشود. به شرط آنکه بدهکارِ ننگ و نام نباشی. خوب وصفی است ها. بدهکاری را میگويم. مردم فکر میکنند بدهکاری هميشه اين است که پولی به کسی بدهکار باشی. وامی ازاين جنس داشته باشی. بعضی وقتها آدمها بدهی آبرو دارند. زورکی خودشان را آغشتهی يک آبروهايی میکنند برای خوشامد دانشمند و فقيه و فيلسوف (عوام که ديگر جای خود دارد). در حالی که خوشامد هيچ کدام از اينها خوشامد او نمیشود. هر کدام از اينها که بويی از شرم، بخوانيد تقوا، برده باشند، نفسی و لحظهای تو را وامدار توقع و ميزانهای خودشان نمیکنند. بدهکاری چيز بدی است. هم مادیاش، هم معنویاش. از همه بدتر اين بدهیهای معنوی است. که مدام جوش میزنی و خودت را برای يکی آراسته میکنی فرودست. آن وقت نزدِ زبردست و بالاتر از او، ژوليده مینشينی. اين ديگر بدهکاری عظماست. به اين میگويند ورشکستگی. «قل هل ننبئکم بالأخسرين اعمالاً الذين ضل سعيهم في الحيوة الدنيا و هم يحسبون انهم يحسنون صنعاً». يعنی اين آيه اينقدر ايهام و ابهام دارد که مردم نمیفهمندش؟ به اين صراحت و آشکاری خطاباش به مؤمنان است؛ همان کسانی که آغشتهی دينداری هستند. تلنگر از اين روشنتر؟ و باز هم مردم بدهکار میمانند و تا خرخره زير قرضاند؛ به او.
ای دل به کوی او ز که پرسم که يار کو؟
در باغ پر شکوفه، که پرسد بهار کو؟
نقش و نگارِ کعبه نه مقصود شوقِ ماست
نقشی بلندتر زدهايم، آن نگار کو؟
همين دو بيت اول غزل را دو سه باری زمزمه کردم. لحظهای با خودم گفتم اين باطنگرايی سرکش و اين عرفانِ بنيانکنی که ريشهی زاهدی را میسوزاند، يک جايی آدم را معلق نگه میدارد. انگار اين سرکشی، دارد آن لحظهی مواجهه با وحی را برای آدم بازسازی میکند. انگار شوقی است از درون که طی زمان کنی با آن. اگر نشود هميشه و همه جا عنان اين توسنِ گردونتاز را رها کنی، بعضی وقتها، بعضی شبها، مثل امشب، که میشود. نمیشود؟ من میگويم مردِ مرد اگر باشی و نهراسی از ملامت، هميشه میشود. به شرط آنکه بدهکارِ ننگ و نام نباشی. خوب وصفی است ها. بدهکاری را میگويم. مردم فکر میکنند بدهکاری هميشه اين است که پولی به کسی بدهکار باشی. وامی ازاين جنس داشته باشی. بعضی وقتها آدمها بدهی آبرو دارند. زورکی خودشان را آغشتهی يک آبروهايی میکنند برای خوشامد دانشمند و فقيه و فيلسوف (عوام که ديگر جای خود دارد). در حالی که خوشامد هيچ کدام از اينها خوشامد او نمیشود. هر کدام از اينها که بويی از شرم، بخوانيد تقوا، برده باشند، نفسی و لحظهای تو را وامدار توقع و ميزانهای خودشان نمیکنند. بدهکاری چيز بدی است. هم مادیاش، هم معنویاش. از همه بدتر اين بدهیهای معنوی است. که مدام جوش میزنی و خودت را برای يکی آراسته میکنی فرودست. آن وقت نزدِ زبردست و بالاتر از او، ژوليده مینشينی. اين ديگر بدهکاری عظماست. به اين میگويند ورشکستگی. «قل هل ننبئکم بالأخسرين اعمالاً الذين ضل سعيهم في الحيوة الدنيا و هم يحسبون انهم يحسنون صنعاً». يعنی اين آيه اينقدر ايهام و ابهام دارد که مردم نمیفهمندش؟ به اين صراحت و آشکاری خطاباش به مؤمنان است؛ همان کسانی که آغشتهی دينداری هستند. تلنگر از اين روشنتر؟ و باز هم مردم بدهکار میمانند و تا خرخره زير قرضاند؛ به او.
خيلي خوب بود
اميدوارم تلنگري براي همه باشد