حدود یک سال پیش، مطلبی نوشته بودم با عنوان «آمریکا، دشمنِ شمارهی یک ملت ایران». مطلب کمی احساسی و عاطفی است، اما من به مغز حرفی که در آن نوشته زدهام، هنوز باور دارم. در خلال این مطلب، از نانسی پلوسی، نقل کرده بودم که گفته است ما آمریکاییها دیگر صلاحیت اخلاقی حرف زدن از حقوق بشر را از دست دادهایم. خوب، معضل امروز ما هم همین است. صرفِ دفاع کردن از ملت فلسطین (در مورد احمدینژاد، به عبارتِ دقیقتر، «اسراییلستیزی»)، قیام برای عدالت، مبارزه با نابرابریها، ریشهکن کردن فسادِ مالی و رانتهای دولتی، چیز بدی نیست. اما همهی اینها بسته به این است که چه کسی، در کجا و چگونه (و با چه ادبیات و زبانی) اینها را طرح کند (و البته به آنها عمل هم بکند!). اینجا دیگر منطق «به گوینده نگاه نکن، به آنچه گفته است نگاه کن» جواب نمیدهد. گاهی اوقات، گویندهی شریفترین معانی، ممکن است آنها را از عرش به فرش بکشد و چنان آنها را لوث کند که دیگر کسی جرأت نکند گردِ این مضامین بگردد. معنای حرف من روشن است: ارزشها را باید از دست احمدینژاد نجات داد و گرنه روزی خواهد رسید (و طلیعهی این روز از هماکنون دمیده است) که ارزشها، ضد ارزش میشوند و دیگر کسی فرق خوب و بد را نخواهد دانست.
مهمترین وسیلهای که احمدینژاد توانست بخشی از دانشگاهیان ما را چهار سال پیش با آن خام کند، دقیقاً همین بود: سخن گفتن از حرفهایی خوب و شعارهای مهم. صرفِ گفتن حرفهای خوب، کفایت نمیکند. «جمالِ شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال / هزار نکته در این کار و بارِ دلداری است». گمان میکنم بعد از چهار سال باید به این درجه از حساسیت، عقلانیت و سنجیدگی رسیده باشیم که هوشمندانه تشخیص بدهیم که حتی حرف صواب را هم از هر دهان و زبانی به آسانی نپذیریم. یکی از بحرانهای مهم لیدرشیپ در روزگار معاصر ما، «مسئول نبودن» و «اخلاقی نبودن» رهبران است. یکی از نمونههای برجستهی رهبران غیرمسئول و غیراخلاقی جورج بوش پسر بود (غیر اخلاقی معنایاش منحرف و فاسد و چه و چه نیست؛ بعضی اوقات انسانهای غیر اخلاقی، خیلی هم متعبد به «اخلاقیات» هستند و بعضیهاشان هم حسابی سجاده آب میکشند). رهبران سیاسی وقتی فاقد مسئولیت و التزام به اخلاق مدنی باشند، هر اندازه که شعارهای خوب بدهند، سخنشان مسموع خردمندان نخواهد بود. نباید خامِ حرف و شعار شد و به آسانی در صف لفاظان ایستاد.
مطلب مرتبطی یافت نشد.