سینهی صافی گرفتم پیش چشمِ روزگار
تا در این آیینه هر کس خود چه پندارد مرا!
هان، از آن شعر سایه میگفتم. بیایید اول دو تصنیف بشنوید. با صدای شجریان و آهنگ مشکاتیان. دو تصنیف ارکستری. «جان عشاق» و «گنبد مینا». یکی در اصفهان و یکی در دشتی. اولی روی همان غزلی است که امشب مشغولام کرده بود و بعدی روی غزلی که آتشام میزند. «از دلِ تنگِ گنهکار…». این دو را که گوش دادید، شعر سایه را بخوانید. احوالِ کودکی من است. طفولیتی که با من آمده است و هنوز کودک مانده است. شاید این کودکی تا دمِ مرگ با من ماند. این کودکی حکمتی دارد برای من… قصهاش بماند برای بعد.
|
خانه دلتنگِ غروبی خفه بود
مثل امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ
و شب از شب پر شد
من به خود گفتم یک روز گذشت
مادرم آه کشید
زود بر خواهد گشت
ابری آهسته به چشمام لغزید
و سپس خوابم برد
که گمان داشت که هست این همه درد
در کمینِ دلِ آن کودکِ خرد؟
آری آن روز چو میرفت کسی
داشتم آمدناش را باور
من نمیدانستم
معنی هرگز را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟
آه ای واژهی شوم
خو نکرده است دلام با تو هنوز
من پس از این همه سال
چشم دارم در راه
که بیایند عزیزانام آه
مطلب مرتبطی یافت نشد.