تو که از من می‌گریزی…

این حال خراب را افتان و خیزان به سوی‌ات می‌بردم: افسانه‌خوان و قصه‌گو… ساعتکی پیش‌تر با خود می‌گفتم که: «خوشا با خود نشستن نرم‌نرمک اشکی افشاندن / خوشا پیمانه‌ای دور از حریفانِ گرانجانی». و این نعمتِ اشکی افشاندن، چه طرفه نعمتی است خاصه که با تو باشد و با یادِ تو. گفته‌ام قبلاً این را، نه؟ که «این همه قصه‌ی فردوس و تمنای بهشت…» و این همه شعر و خیال‌خانه‌ی نگارینی که آدمیان آفریده‌اند – از جمله همین مولوی خودمان – بی معشوقی و محبوبی هیچ است. تا دلی در گروِ مهری نداشته باشی و به محبتی پروریده نباشی، همه همان افسانه است و خیال. مگر مهم است دلیل بیاوری برای عشق؟ برای عشق که دلیل نمی‌آورند! «به رغمِ مدعیانی که منع عشق کنند…» اما من و تو که می‌دانیم برای عقل و عقلانی دلیل می‌آورند. نشسته‌اید در غرقاب فنا، همه چیز دارد می‌سوزد و دود می‌شود، تو برای من از «دلیل» می‌گویی؟ من وقت ندارم این‌جا که «تا سحرگاهان که می‌داند که بودِ من شود نابود» (آری همین سحرگاهان هستی که لحظه به لحظه سر می‌زند)، تا بنشینم و برای رقیب و مدعی دلیل بیاورم که «چرا دل به تو دادم»، به تو، «تو که بی مهر و وفایی»! می‌بینی؟ با همین سنگدلی می‌توان با تو گفتن که تو بی‌ مهر و وفایی؟ با امیری که «ابروی او گره نشد گر چه که دید صد خطا». با همه نمی‌شود. به همه نمی‌توان از خودشان شکایت کرد. با تو می‌شود. می‌شود با تو زمزمه کرد. می‌شود در گوش‌ات به تضرع و خیفه نجوا کرد که: «من‌ام و شمعِ دلِ سوخته،‌ یارب مددی / که دگر باره شب آشفته شد و باد گرفت». باد می‌آید. سوز می‌آید. سرد است. «خورشید من کجایی؟ سرد است خانه‌ی من!»

خراب‌خانه را و خانه‌ی خرابان هذیان‌گو را آورده‌ام – آوردم – که به دستان تو بسپارم؛ با تمام آلودگی‌های‌اش، با تمام لغزش‌های پیاپی‌اش و تمام خویشتن‌دوستی‌های‌اش و کاهلی‌های‌اش. آوردم و ماندم… ماندم که در آیی و بگویم: «قصدِ این ویرانه کردی عاقبت»! یعنی می‌رسد روزی که اشک حسرت بتوان از دیدگان سترد و گفت که تو،  تو قصدِ این ویرانه کردی؟ تو که از من می‌گریزی و در خواب و بیداری، سایه‌وار در پی‌ات می‌آیم و صبح و شام راه‌ات را می‌پویم. تو که نام‌ات شکل بغض می‌شود و آه. تو که سینه می‌سوزانی و حسرت می‌نشانی در نگاه و زبان. تو که… تو که حتی نمی‌شود از تو نوشت! تو که هزار دیده‌ی دریده به تیر طعنه منتظر نشسته‌اند تا نام‌ات را بر زبان جاری کنم! آری، «لب‌ات شکّر به مستان داد و چشم‌ات می به می‌خواران / من‌ام کز غایتِ حرمان نه با آن‌ام نه با این‌ام» و مگر چی‌ست آرزوی این سوخته؟ چه آرزویی است این که مرا مثل جنگلی آتش‌گرفته خاک و خاکستر می‌کند؟

می‌دانی؟ می‌دانم که می‌دانی. که نمی‌خواهم این وعده چندان به درازا بکشد که آن لحظه‌ی روبرو، نه در این‌جا که در جهانی موعود باشد و همه‌ی هستی ما و قصه‌ی من و تو «وعده» باشد و «موعود» و بگویی که انه لا یخلف المیعاد. من به میعاد تو چه کار دارم؟ من اکنون‌ات را می‌خواهم. همین حال را. فردا مرا چه خاصیت؟ اکنون است که این زخم، خون‌چکان است! چه می‌نویسم؟ کجا؟ برای که؟ بگذار همگان بخوانند! بگذار همگان در گمان‌ خویش وسواس‌شان را پر و بال دهند! تو که هنگام نوشتن این‌ها می‌‌خوانی‌شان: «که هم نادیده می‌بینی و هم ننوشته می‌خوانی»! ما را مترسان از آن تیغ! «خیال تیغ تو با ما حدیث تشنه و آب است…»

بایگانی