مقامِ مستی و روزه

میان شاعران هنرمند ما، بی‌گمان حافظ هوشی افسانه‌ای دارد. هر جا که سخن از دیانت و دین‌ورزی در میان است و شائبه‌ای از خطا و ریا هست، این رند اسطوره‌ای، بی‌درنگ دین و مناسک‌اش را کنار می و میخانه می‌نشاند. صورتِ ظاهر ماجرا این است که سخن‌اش انتقاد است یا طعنه‌ای رندانه در دین‌ورزی. ساده‌دلان آن را تمسخر شاید تلقی کنند. اما لایه‌ی عمیق‌تر قصه جای دیگری است.

صوفی، از ورد سحری مست می‌شود. آن‌چه به او نشئه‌ای جانبخش می‌دهد، ذکر است. اما همین صوفی، شب نشده، مستِ باده‌ی دیگری می‌شود. یعنی دین‌ورزی او سست است و لنگ. هیچ لازم نیست صوفی ما، اهل مسکرات باشد و از خمره‌ی خمریات لبی تر کند. این سرخوشی از هزار جای دیگر می‌آید جز این باده‌ی انگوری تا بدان حد که مستی باده‌ی انگوری صد بار شرف دارد به آن مستی‌های خبیث دیگر. پس کلید قصه کجاست؟
کلید ماجرا در همین زدودن نقشِ خویشتن است. یعنی نقش خود بر آب می‌زنی به می‌پرستی. یعنی این باده می‌شود رمز یا راهِ برداشتن خویش از میانه. تمام هدف همین است که حجابِ من و تو از میانه برخیزد. حال این حجاب چه به شریعت برخیزد چه به راهی دیگر، مهم نیست. درجات آدمیان تفاوت دارد. درست. اما رهزنی‌ها در هر مقامی به وفور یافت می‌شوند. در نتیجه، سخن از روی دین اگر باشد، مهم نیست که عبرانی باشد یا سریانی (و حتی «عربی» هم نباشد). مکان هم اگر از روی حق باشد، مهم نیست جابلقا باشد یا جابلسا (و سر سوزنی هم مهم نیست اگر مکه یا بیت‌المقدس نباشد). گره درست آن‌جاست که سخن‌ها از روی دین و مکان‌ها از بهر حق نیست. همه‌ی علت‌ها و مایه‌ها و انگیزه‌ها از نفس است. دلیلی در میانه نیست. حکایت تقابل نفس است و حق.
برای رندی مثل حافظ، «ثواب روزه و حج قبول آن‌کس برد | که خاک میکده‌ی عشق را زیارت کرد». یعنی دو رکن شریعت را برابر نهاده است با دو حکم مناسک‌برانداز. به یکی – یعنی به باده خوردن – هم نفی نفس می‌کند و هم «ره تقوا» می‌زند. به دیگری، به زیارت میکده، راه کعبه‌ی ظاهر را می‌گرداند به سوی کعبه‌ی باطن. کعبه‌ی ظاهر نشانه است و بس. سنگ است و خاک. پس بیهوده نیست اگر «تا ابد بوی محبت به مشام‌اش نرسد | هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت». اما، از روزه و حج به رکن دیگری هم می‌رسد: «نماز در خم آن ابروان محرابی | کسی کند که به خون جگر طهارت کرد». باز هم نماز که حکایت از خشوع زاهدانه دارد، گره می‌خورد به عاشقی (محراب و ابرو را کنار هم نشاندن یعنی دلربایی عشق از زهد). طهارتی که در آن آلودگی خون نباید باشد، در این مقام تنها با خون میسر می‌شود: صلاه العشق رکعتان لا یصح وضوئهما الا بالدم.
قصه کوتاه کنم. روزه، معلم است. مدرس است. برای نقش خویش بر آب زدن. برای آموختن الفبای مستی. برای رندی. روزه بهانه است و نشانه. این یک درس را اگر به کسی آموختن نتواند، غالب آن است که زیان‌‌اش بیش از سودش باشد: حکایت کسانی می‌شود که اخسرین اعمالا هستند ولی یحسبون انهم یحسنون صنعا (و گمان نیکوکاری را بهتر از تمسک به مناسک شریعت برای متوسطان در کجا می‌توان جست؟). روزه ترک است و امساک. مستی نیز از جنس ترک است. یکی ترک خوردن و آشامیدن – در ظاهر و ترک غیر دوست در باطن – و دیگری ترک هشیاری؛ یعنی ترک هر آن چیزی که اتکای به نفس و خویش را به آدمی می‌آموزد: «پشمینه‌پوش تندخو از عشق نشنیده ست بو | از مستی‌اش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند». روزه‌ی ظاهر، رکن شریعت است. از رکن شریعت تا تمام قیامت چقدر راه است؟ میان قائمی بودن و اباحی بودن فاصله چه اندازه است؟ رندان را اشاره‌ای بس.
بایگانی