آیینِ گذار…

دیروز بعد از یک سال و اندی از اتمام تحصیل دکتری‌ام، در اولین – و شاید هم آخرین – مراسم فارغ‌التحصیلی عمرم، حاضر شدم. در تمام سال‌های تحصیل هیچ وقت در چنین مراسمی برای ادای مناسک تحصیلی خودم حاضر نشده بودم، به دلایل متعدد. مراسمی که دانشگاه وست‌مینستر برای دانشجویان فارغ‌التحصیل‌اش در سال ۲۰۱۳ برگزار می‌کند هر سال چند نوبت است. یکی از این نوبت‌ها دیروز بود. در رویال فسیتوال هال لندن. جمعی که برای اتمام دوره‌شان آمده بودند، که شمارشان هم بسیار زیاد بود، همگی دانشجویان لیسانس بودند و در جمع حاضر فقط دو نفر دکتر داشتیم. قرعه یا ترتیب چنین بود که آخرین نفر در صف من باشم. یعنی قضا چنین بود که خاتم مراسم رسمی فراغت باشم.
خیلی حرف‌ها می‌شود زد که آخرش می‌شود روضه‌خوانی. مهم‌تر از هر چیز ادای دین است به گمانم. در تمام این سال‌ها تنها کسی که مهم‌ترین و پایدارترین مشوق و همراه من بوده است، الهه بود. دوره‌ی دکتری من مصادف با چند حادثه‌ی مهم شد. یکی رویداد تلخ و زلزله‌آور انتخابات ۸۸ بود که نه تنها در زندگی شخصی ما که در زندگی همه‌ی ایرانیان نقشی مهم و تعیین‌کننده داشت. سال آخر دکتری‌ من مصادف شد با به دنیا آمدن ترنج. در تمام این مدت، علاوه بر دشواری‌های فراوانی که بر ما دو نفر تحمیل شد – و بخشی از این دشواری‌ها به سبب بلاهت عده‌ای بود که مسبب تعطیلی سفارت بریتانیا در ایران و سفارت ایران در لندن شدند – پس از به دنیا آمدن ترنج بخش زیادی از زحمات ترنج به گردن الهه افتاد؛ در غربت و تنهایی و هزار درد و بلای دیگر (علاوه بر زندگی کردن در لندن البته). شرح و بیان لازم ندارد. این مرحله از زندگی علمی من، به همان اندازه که مدیون جست‌وجو و پژوهش و مسأله‌جویی و مسأله‌سازی خودم بود، سهم الهه هم هست. انگار او هم در این میانه دکترا گرفته باشد. کم نبوده است که بسیاری از پرسش‌های گزنده و دشوار کارم را با الهه در میان می‌گذاشتم و شریک بحثی داشتم که نه از بحث می‌گریخت و نه مانع جوشش فکرم می‌شد. سپاس این همه محبت را هرگز نخواهم توانست ادا کنم. اما می‌دانم که او هم می‌داند که شادی و گشایش این کار سهم او هم هست و سهم او بسیار مهم است.
 
آرزو داشتم پدرم زنده بود و این روز را می‌دید. می‌دید که پس از گذشتن از این همه گردنه‌ی طاقت‌سوز زندگی،‌ دست‌کم یک کار – و به گمان خودم کاری مهم – را به انجام رسانده‌ام. آرزو داشتم دیوار ستبر سیاست که زندگی همه‌ی ایرانیان را تلخ کرده است حجابی میان من و مادرم نبود تا او هم می‌‌توانست از نزدیک در این شادی شریک باشد. آن‌چه که امروز هستم، بی‌شک حاصل وجود زنی است که نه سواد خواندن و نوشتن دارد نه انسانی است «فرهیخته»؛ آدمی است کاملاً معمولی اما دقیقاً انسان به معنایی عمیق. فقط کسی که او را دیده باشد و از نزدیک با او زیسته باشد می‌فهمد این زن، گاهی در تمام اوصاف بشری‌اش و با تمام ضعف‌ها و نواقص‌اش، چگونه فوق انسان است. همیشه وقتی به مادرم فکر می‌کنم تنها چیزی که از ذهن‌ام خطور می‌کند این تعبیر است: دریای ایمان. همیشه مادرم مرا یاد ابوسعید ابوالخیر می‌اندازد. کاش او هم دیروز می‌بود.
 

حرف آخر یا حرف اول هم این است که: دکتر شدن نه چیز زیادی به آدمیت و بشریت ما می‌افزاید و نه چیزی از آن می‌کاهد. آری، بسیاری درها را باز می‌کند. افق دید آدمی وسیع‌تر می‌شود. آدمی خودش را بیشتر کشف می‌کند. اما بی‌شک تنها راه و مهم‌ترین راه کشف خویشتن نیست. دکتر شدن،‌ مسیر است. سفر است. مثل سلوک است. آداب سلوک را اگر رعایت نکنی،‌ فرقی نمی‌کند دکتر شده باشی یا نه. نمی‌خواهم فروتنی بیهوده نشان بدهم یا دستیافت علمی را ناچیز جلوه بدهم. فقط می‌خواهم به خودم یادآور شوم که آدمی آسان و راحت خودش را فریب می‌دهد. آدمی در ویران کردن خودش استاد است. کافی است کمی حواس‌اش پرت شود. همین چیزها راحت حواس آدمی را پرت می‌کند. کاش این اتفاق برای کسی – از جمله برای من – نیفتد یا اگر می‌افتد بتواند زودتر دست و پای خودش را جمع کند. این‌ها را نخواستم به زبان شاعرانه، فیلسوفانه، عارفانه/صوفیانه یا شطاحانه بنویسم. سعی کردم جوری بنویسم که هم برای همگان در دسترس باشد و هم ساده و صریح باشد. «کار صعب است مبادا که خطایی بکنیم».

این روایت، روایت شخصی بود. حتماً نام بسیار کسان دیگر این‌جا خالی است ولی جای‌اش یادداشت وبلاگی نیست. پایان‌نامه‌ام روزی که منتشر شود – و گمان می‌کنم دور نیست آن روز – این سپاس‌نامه‌ها را در خود دارد.
بایگانی