امروز تولد سایه است. شاید امسال اولین سالی است که میبینم در فضای مجازی به این حادثهی زمینی – یعنی تاریخ تولد سایه – اینقدر به وفور، با عکس و شعر و تفصیلات اشاره میشود. دقیقاً به همین دلیل، دستی گویی از پس میکشدم که چیزی باید بنویسی واقعاً؟ خودم به خودم نهیب میزنم که خوب بله «حق صحبت میگزارم» و از این حرفها.
سایه را چند سال است میشناسم؟ شاید ده سالی پیشتر اولین بار با پرویز مشکاتیان در خانهاش دیدمش. شفیعی کدکنی هم آن شب آنجا بود. ولی واقعاً برای شناختن سایه نیازی به این بود که آن شب در خانهاش در تهران ببینماش؟ یا مثلاً یکی دو سال بعد در کلن؟ یا اینکه این همه سال دیگر با دیدار حضوری در تهران یا در کلن یا پای تلفن ساعتها حرف زدن؟ نه. معلوم است که اینها نیست. اینها اگر باشد که چیزی جز افتخارات ردیف کردن نیست. افتخارات بیمزهای هم میشوند که چه بسا هر کسی از آن نصیب دارد. پس چه؟
میبینید؟ تا همینجا کلی زور زدهام که مثلاً سرد بنویسم و فرار کنم از حرفهای رایج. شاید تا هر جا این نوشته نفس بکشد و پا بدهد، باز هم با پررویی همین راه را بروم. اما از همینجا دست و دلم میلرزد و به زور اشک را پس میزنم. خوب، سایهی زمینی و انسان اگر میخواهید، سایهای اگر میخواهید با تمام قوت و ضعفهای بشری، بروید همین کتاب «پیر پرنیاناندیش» را بخوانید. سایهای میشود که از پس پرده در آمده است. سایهای که ناگهان نقاب از رویاش افتاده است انگار. ولی سایه همین است؟ نیست.
اصلاً چرا راه دور بروم. سایه همان است که سالها پیش، وقتی در یکی از سالهای دههی هفتاد شمسی که هنوز در مشهد دانشجوی ریاضی بودم، در کتابفروشی خرامانی خیابان دانشگاه، چشمام به «سیاه مشق»اش خورد – سیاه مشق ۴. وسط کتابها – کتابهای شعر – وول میخوردم. دستام گرفتم کتاب را. بازش کردم. فکر کنم این غزل باز شد: بگذار شبی به خلوت این همنشین درد… شاید هم یک غزل دیگر. مهم نیست. هر چه میآمد برای حالی که آن روزها داشتم کافی بود. زانوانم سست شد. بند دلم پاره شد. انگار با تبر زدهاند توی کمرم. خم شدم ناگهان با خواندن شعر. وسط کتابفروشی اشکام سرازیر شد. بعدها فهمیدم که این فقط من نبودم – و نیستم – که اشکام آنجا سرازیر شد. خود شاعر هم اشکاش به نسیمی بند است: مثل طفل دو ساله میتواند بغض کند و بزند زیر گریه.
این را بعداً در خودم کشف کردم که گاهی اوقات – هر چقدر که هم عاطفیام – ظاهرم خیلی سنگدل میشود. یعنی تظاهر میکنم خبری نیست. صورت ظاهر آرام است اما توفانی در درون به پاست. باید هم همینجور باشد خوب. شاید هم نباید. نمیدانم. ولی قصه این است که آدم میتواند یاد بگیرد که چطور با دل پارهپاره، لبخند بزند. دارم بیراهه میروم. بگذریم. سایه در تمام این سالهای سخت و سنگین، در میان این همه ظلمتی که میاناش افتادهایم، مثل دوست، مثل برادر، مثل پدر، مثل رفیق بوده است. یعنی چه بسا بی او این سالهای درنده و ویرانگر را، این روزهای کشنده و خنجر به دست را هرگز تاب نمیآوردم و نمیآوردیم. سایه، خودش بداند یا نداند، بخواهد یا نخواهد، برای من و نسلی مثل من، سرمایهای بوده است. مثل سدی در برابر موجخیز سیلابی بنیانکن. مثل پناهگاه.
این را همیشه با خودم گفتهام. باز میگویم. در دشوارترین لحظاتی که در زندگیام داشتهام چند چیز همیشه به داد من میرسیدند و میرسند. اینها ثابت نماندهاند و شمارشان کمی بیشتر شده ولی همچنان اندکاند. یکی قرآن بود. یکی صحیفهی سجادیه. یکی نهجالبلاغه. یکی حافظ. یکی غزلیات شمس. یکی هم این مثنوی «لطف حق» پروین اعتصامی (که هر بار میخوانمش گردباد در وجودم به پا میشود). بعدها، از اوایل دههی هفتاد به بعد، سایه هم آمد کنار اینها نشست. و ماند. هنوز هم کنار اینهاست.
خوب اگر سایه در این جهان نیامده بود چه میشد؟ فرض کنید حافظ نمیبود. قرآن نمیبود. شجریان نمیبود. مولوی و عطار نمیبودند. خوب دنیا یک چیزی کم داشت. بدجوری کم داشت. بیمزه میشد. خوب است که سایه هست. دنیای ما رنگارنگتر، لطیفتر، پر اشک و آهتر، انسانیتر، پرامیدتر شده و در سایهی ایمان آرمیده. همین ایمانی که لرزان است. ایمانی که به مویی بند است. ایمانی که همعنان وفا به عهد و پیمان است. اینها برای یک نفر «آدم» دستاورد کمی نیست. قصهی صدق است. حکایت راستی و درستی است. گرفتم حاملاش، آدمی باشد با ظاهری اخمو و عبوس که مدام به مخاطباش متلک میاندازد و به هر بهانهای دست به سرش میکند. البته خیال میکند دست به سر میکند ها… بگذریم. قرار نیست شیطنت کنم. میگفتم که همینها برای یک «آدم» کافی است.
ولی آخر قصه، شاید هم از همان اولاش، با خودم زمزمه میکنم که «ای عشق مشو در خط، گو خلق نخوانندت…».
آقا جان! خوب است که هستی! حوصلهی روضهخوانی ندارم. بقیهی امت دارند همینجوری حرفهای شاعرانه و پرسوزِ تبریکات قطار میکنند. خوب است دیگر. ولی ما را چه به این حرفها؟!
خیلی زور زدم مثلاً عاقلانه بنویسم. وسطاش بند را آب دادم. اشکالی ندارد. لازم است. و گرنه آدم میترکد با این همه خون خوردن و خاموشی. تو باش! بیشتر باش! میدانم حوصلهات سر رفته. هی میگویی همه رفتهاند من به عمر الکی دراز ماندهام و از این پرت و پلاها. ولی باش، بیشتر باش! ببین چقدر همهمان تنهاییم! ببین چه روزگار بدی است! «دیدی چه بد شدیم گرفتار دیو و دد»؟ بمان! بیشتر بمان!
پ. ن. عکس هم نگذاشتم. نمیگذارم. مثل شهابسنگ میخورد وسط وجودم و خرابم میکند. همینجوری لا به لای خطوط پنهان باش!
مطلب مرتبطی یافت نشد.