کو دامنِ مهربانت ای دوست؟

این روز که از راه می‌رسد، این سال و سال‌ها که می‌گذرند، هر کس چیزی می‌نویسد به فراخور حال‌اش یا شناخت‌اش از این‌که پرویز مشکاتیان که بود و چه کرد؟ کار دشواری نیست تعظیم و تکریم کسی که بزرگ بود و شهید اهل طرب بود و در شناخت و شعر و موسیقی سرآمد همگنان بود. پس این چه کاری است که بنویسم پرویز چنین بود و چنان؟ چیزی که مرا می‌گدازد و تاب و توان از من می‌رباید، این نیست که پرویز چنان نادره‌ای بود در موسیقی. درد استخوان‌گداز آن‌جاست که دوستی، یاری، دلنوازی، مهربانی بود و دیگر نیست. انگشتانم سست می‌شود وقتی می‌نویسم «دیگر نیست» و با خود می‌گویم دروغ است. خیال است. نمی‌شود که او دیگر نباشد. پس باز با خودم تکرار می‌کنم که او هم‌چنان هست و باقی است؛ به فلان و بهمان شیوه.

گریستن اما امان نمی‌دهد. امانی نیست. مجالی نیست که بگویی پرویز ورای تخصص و حرفه‌ا‌ش، ورای شناخت و دانش‌اش، با همه‌ی قوت‌ها و ضعف‌هایی که داشت، انسانی بود سراسر عاطفه و احساس. تا کسی رنج‌های پرویز را – دست‌کم بخشی از این رنج‌ها را – حس نکرده باشد، تا اشک از گونه‌های‌اش به انگشت نسترده باشد، تا آن جان زلال و شفافِ غریب را بی‌پرده ندیده باشد، هر چه بگویم بی‌حاصل است و یاوه.

این سال‌های تلخ و تیره که پشت هم انبار می‌شوند و فاصله‌ی ستبری میان ما می‌سازند، گویی به چشم می‌بینم که چگونه هر روز تنهاتر می‌شویم. ولی تنها می‌شویم؟ این‌قدر می‌دانم که «مُردن عاشق نمی‌میراندش / در چراغی تازه می‌گیراندش». این را می‌دانم که «عشق از جانی به جانی می‌رود» و جاودان بودن داستان از همین‌جاست. از همین‌جاست که «کاروان نمی‌ماند». اما هر بار کافی است دو دقیقه خیره بمانی به آن دیدگان تا بند بند وجودت از هم بگسلد و درد تمام هستی‌ات را در مشت بفشارد.

چه خاصیتی دارد که آدمی در چنگ اندوه بیایید بگوید که فلان اثر پرویز درخشان است و بهمان اثرش باشکوه و نامیرا. راست است که همه‌ی این‌ها بخش‌هایی از تصویری را که ما از پرویز داریم می‌سازد، اما اگر هیچ‌کدام از این‌ها هم نبود، اگر پرویز درویش و قلندری بی‌نام و نشان هم بود، اگر آدمی بود مثل همه‌ی آدمیان معمولی زمانه‌ی ما و چیزی در ظاهرش نبود که از زمره‌ی آدمیان متمایزش کند، باز هم پرویز بود، باز هم دوست بود، باز هم یار دلنوازی بود که امروز یادش آتش در دلم می‌اندازد. باز هم این شادی اندوه‌آمیخته می‌کشاند آدمی را به وجود پریشانِ خاکستر. آتشی که گدازان بود و نور داد و شعله کشید و گرما بخشید، اکنون مشتی خاکستر است. و خاکستر شدن سرنوشت ماست. طرفه این است که از آن آتش تا این خاکستر باز هم با او گرم‌ایم و باز هم «آن‌چه میانِ من و تست» فاش کسی نمی‌شود. باز هم لطیفه‌ی نهانی است که با اندک تلنگری آدمی را می‌شکند.

می‌دانم که این حال هر اندازه هم تلخی داشته باشد، نومیدی ندارد، تیرگی ندارد، روشنایی هم‌چنان هست – چنان‌که پرویز جان‌اش با روشنایی آمیخته بود و نشاط و زندگی از روشنایی می‌جست نه از تیرگی؛ و تیرگی‌هایی که واقعاً بود – اما غم هم هست. غمی که پشت آدمی را خم می‌کند. و گاهی فکر می‌کنم چه خوب که خم می‌کند. چه خوب که پیش عظمت هستی که همگان را به هیچ می‌گیرد و کارِ جاودان‌اش طعنه زدن در وجودِ این ذرات پریشان است – و «در شگفتم من نمی‌پاشد ز هم دنیا چرا» – ما زیر بار این غم سر فرود می‌آوریم. نه،‌ این سر فرود آوردن از استیصال نیست؛ از درویش‌مآبی و گوشه‌گرفتن‌های تقدیرگرایانه نیست. هر چه هست خوب است و خوب غمناکی است.

حالا بعد از این سه سال، چه باید گفت یا اصلاً چه می‌توانم بگویم. ماه‌هاست وقتی به یاد پرویز می‌افتم، چیزی از خاطرم نمی‌گذرد جز همین بیت:
کو دامنِ مهربانت ای دوست
تا سر بنهم گریستن را…

بایگانی