تا دوردستِ آینه…

این هم از ویژگی‌های ماهِ روزه است: اهل دعا، در عبادت می‌کوشند. شب‌های قدر هم می‌شوند تاجِ لحظات اهل دعا. ولی بالا آمدن، ارتفاع گرفتن، خودِ دعا را از افق بالاتری دیدن، گرهِ اصلی کار است. مردم وقتی دعا می‌کنند، موضوع دعا روشن است برای‌شان. تکلیف حاجت هم روشن است. معلوم است چه می‌خواهند. شمار اندکی هستند که این‌گونه نیستند.

این شمار اندک، تکلیف‌اش با دعا روشن است؛ نه این‌که نباشد. اما معامله‌شان با دعا از جنس دیگری است. گروه اول می‌دانند چه می‌خواهند. این طایفه نه این‌که ندانند چه می‌خواهند، بلکه گره اصلی از اساس این است که آیا چیزی می‌خواهند؟ عده‌ای می‌گویند چنین کن و چنان کن؛ این را بده و آن را بیفزا؛ از این غم بکاه و بر آن شادی بیفزا. برای آن شمار اندک، کار از مرحله‌ی چنین و چنان کردن گذاشته است. حرفی از کاستن و افزودن درمیان نیست. تمام قصه همین است که میانه‌ی این همه خواستن، دو کلام گفت‌وگو رخ بدهد و گرنه مهم نیست بخششی در میان باشد یا نباشد. عطایی باشد یا نباشد. اصلاً چه عطایی عظیم‌تر از همین‌که یک‌ نفس هم‌صحبتی رخ دهد. بگذار او هر چه می‌خواهد بکند. به ما چه که او در داشته‌ی خودش چه تصرفی می‌کند. حالا گرفتیم گله‌ای هم کردیم. گرفتیم شکری هم کردیم. آخرش که چه؟ آخر قصه این است که او بیاید و با خودش گفت‌وگو کند. یعنی دیگر از مرز گفت‌وگو کردن با او هم بشود عبور کنی. برای این‌که زیبارو با خودش گفت‌وگو کند، آینه‌ای لازم است.

آینه، خواست و میل و تمنا ندارد. آینه، رنگ ندارد. اوست که با خودش در آینه سخن می‌گوید. حالا گره قصه این است: ما می‌خواهیم خودمان آینه باشیم یا از او آینه‌ای بسازیم؟ او قرار است از هم‌صحبتی با ما لذت ببرد یا ما از هم‌صحبتی با او؟ یا اساساً فرق میان این دو از میان بر می‌خیزد؟ وقتی یکی می‌گوید: «خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن»، یعنی که با همین «موج سودا» خوش است! یعنی که «شب تا به روز تنها» دیگر رنج‌اش نمی‌دهد ولی همین رنجی که نیست، درست همان است که در افق انسانی چیزی نیست جز تنهایی بی‌اندازه. برای همین است که می‌گوید: رو سر بنه به بالین!
این‌ها هم، اما، حاشیه‌ است: برای بعضی، حتی دعا کردن معنا ندارد. ما خود را در دعا می‌آویزیم و به دعا آغشته می‌کنیم که شاید به همین آگاهی برسیم که در این گفت‌وگو، در این هم‌کلامی و هم‌نشینی مهم عاقبت و نتیجه‌ی آن دعا نیست. مهم چیز دیگری است. مهم این است که از ذوق حضوری، داستان را طول بدهی و اساساً زبان‌اش را آموخته باشی که بتوانی و بدانی چه طور چیزی را بهانه کنی تا داستان را طولانی کنی. و گرنه، «شکر با شکایت» ما هم همین است. می‌شود با او در آویخت. با او عتاب کرد. با او عرض نیاز کرد. شاید لازم باشد با او ناز هم بکنی. همین رفت و آمد ناز و نیاز است که مهم است. برای گروهی «رشته‌ی تسبیح» مهم‌ است؛ برای آن طایفه‌ی دیگر، گسستن این رشته مهم‌تر است چون ساعد و ساق ساقی سیمین ساقی هست. دعا هم که می‌کنند برای رد گم کردن است. چیزی می‌گویند که بعضی چیزها را نگویند.
و کاش… کاش می‌شد این حرف‌ها را بدون این همه پیچیدگی نوشت. کاش می‌شد جوری حرف زد که ساده، صریح و بی‌پروا این‌ها را فریاد کرد – هر چند تا به حال هم بارها فریاد شده است. ولی «در نمی‌گیرد نیاز و ناز ما با حسنِ دوست…». چاره‌ای می‌ماند جز پرداختن به همین آینه و پرداختنِ این آینه؟ ببینیم می‌شود این «آینه‌ی صافی» را بکنیم «آینه‌ی شاهی»؟ بهانه‌ها زیاد است. این بهانه – بهانه‌ی همین دعا و همین رمضان – هم افزون بر همه‌ی بهانه‌ها. و چقدر بهانه زیاد است: وَکَأَیِّن مِّنْ آیَهٍ فِی السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ یَمُرُّونَ عَلَیْهَا وَهُمْ عَنْهَا مُعْرِضُونَ… (*)
(*) آیه‌ی سوره‌ی یوسف است؛ سوره‌ی دیوانگان و عاشقان.
بایگانی