قبول خلق، قبول حق…؟!

این عبارت را اهل ایمان و اهل روزه مکرر از همدیگر می‌شنوند که: «قبول باشد» و طرف مقابل هم با همان حالات دینی و شاید عرفانی جواب می‌دهد که «قبول حق باشد» و از این جنس گفت‌وگوها. یعنی در یک لایه از دین‌ورزی مبنا و مدار این رابطه بر همین رد و قبول می‌چرخد. خوب، این برای طایفه‌ای درجه‌ای است. همین که اعتنا داشته باشند به رد و قبول و گامی از رد و قبول خلق فراتر بروند و رد و قبول حق ملاک باشد.

اما به فرض که در تمام این‌ها ریایی نباشد – و اصلاً چه حاجت به این بر زبان راندن‌ها و این اشارات قولی؟ – برای طایفه‌ای دیگر، از اساس بحث قبول محل اشکال می‌شود. یعنی جایی که تو بر سر خوان کرمی نشسته‌ای و کریمی سخاوت‌مندانه با تو مروت می‌کند، دیگر رد و قبول چه معنا دارد؟ رد و قبول جایی معنا پیدا می‌کند که داد و ستدی در میان باشد. یکی چیزی بدهد و دیگری بپذیرد. وقتی همه چیز از آن اوست، دیگر رد و قبول چه معنا دارد؟ خودش می‌دهد و خودش می‌گیرد. این‌ها دیگر بازی لفظی است. چیزی نیست جز تشبه به قوم.
اما هم‌چنان «دعوا» یک لایه‌ی رندانه هم دارد. و آن لایه این است که: اهل ایمان و از میانِ آن‌ها به ویژه اهل شریعت، کارشان با حساب و کتاب پیش می‌روند. حساب می‌کنند که ماه رمضانی هستند و فلان تعداد روز دارد و بهمان تعداد روز را روزه گرفته‌اند. کم و زیادش را می‌شمارند. قصورش را جبران می‌کنند که پیمانه‌ی رمضان‌ورزی و روزه‌داری‌شان پر شود. خوب آخرش که چه؟ برای چه؟ «دولت آن است که بی خون دل آید به کنار». اگر اقبال و دولتی قرار باشد آدمی را برسد، نه تنها حاجتی به این همه رنج نیست بلکه اصلاً صاحب اقبال و دولت در این عملِ ظاهر نمی‌نگرد که باغ و جنانی نصیب صاحب عمل کند. بی‌علت و رشوت می‌بخشد. حساب هم نمی‌کند. حکایت شرح صدر است. حکایتِ بخشش بی‌حساب است.
این حساب‌گری کار اهل معامله است و کار اهل عمل. کار کسانی است که چیزی در چنته دارند یا اساساً برای خودش عملی قایل هستند و فکر می‌کنند کاری هم کرده‌اند. هستند کسانی که عملی نمی‌بینند. اصلاً چه کرده‌ایم جز این‌که همه عمر مغبون بوده‌ایم؟ «قصر فردوس به پاداش عمل می‌بخشند» فقط خبر نیست، طنز و طعنه هم هست. یعنی که اگر می‌ارزید بدون این‌که پاداش باشد ارزانی می‌کردند به آدمی. پس «ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس»! پس همه غبن است و زیان: «گر شما را نه بس این سود و زیان ما را بس». آن وقت همین آدم می‌گوید «به خلدم زاهدا دعوت مفرما / که این سیب زنخ زان بوستان به».
حالا چرا حساب‌گری؟ چرا پای شمارش بیفتیم؟ هر که می‌خواهد خودش بشمارد. بعضی کار خودشان را می‌کنند؛ در بند شمارش و حساب نیستند. آن حالی که آدمی در این وضع تراژیک هستی دارد، کم غمی نیست. پیش این دردِ همزادِ جهان، همه‌ی این محاسبه‌ها و همه‌ی این پاداش‌ها و همه‌ی این رد و قبول‌ها رنگ می‌بازد. وقتی از این سطح عبور کردی تازه «مکن در جسم و جان منزل که این دون است و آن والا» معنا پیدا می‌کند. رندانه زیستن یعنی سر فرود نیاوردن به دونی و والایی. یعنی آدمی نه خودش را به دوزخ می‌فروشد و نه به بهشت. یعنی که:
نشان عاشق آن باشد که سردش یابی از دوزخ
گواه رهرو آن باشد که خشکش یابی از دریا
بایگانی