چه فرقی میکند که به وقت لندن فردا اول ماه رمضان باشد یا پسفردا؟ وقتی دست و دلات آلوده باشد و آلوده بماند، چه این آلودگی را با خود یک روز ببری چه ده روز؛ یک ثانیهاش هم جانات را سنگین میکند.
اهل ایمان، «سحوری» دارند. اهل خرابات، زمزمهی شبانه و بانگ بلند صبحگاهی دارند – درست مثل اهل ایمان. این طایفه هم سحر دارند. می صبوح هم خاص اهل خرابات است. اهل ایمان به عذر نیمشبی میکوشند و نالهی سحری. آدمی وقتی پرواز کردن میآموزد که فرابگیرد اهل ایمان و اهل خرابات چطور و کجا میتوانند همشانهی هم، همپهلو و همزانوی هم این آینهی غبار گرفته را صفا دهند و صافی کنند. وقتی آدمی پرواز کرد، چه هشیار و چه مست؛ چه شعبان و چه رمضان.
وقتی نتوانی یا نخواهی پرواز کنی و لایههای ستبرِ هویتِ دیگریسوزت را ضخیمتر کنی، چه اهل خرابات باشی چه اهل ایمان، باز هم نااهلی.
یعنی که قصه این نیست که یکی بگوید شعبان رفت و رمضان رسید. حکایت این نیست که کسی بگوید روزه بگیر یا روزه نگیر. قصه این است که خودت – نه دیگری – بتوانی گریبان خودت را سفت بچسبی و به خودت بگویی: آدم شو! حالا این ماه نشد، آن یکی ماه. ولی اگر خواستی بهانه بتراشی برای آدم شدن، همین ماه رمضان هم بهانهی بدی نیست؛ پس آدم شو!
حالا اهل ایمان و اهل خرابات، هر کدام احتمالاً راههای خودشان را برای آدم شدن پیدا میکنند ولی وقتی راز کل دعواها را از اول نفهمی یا نخواهی بفهمی، فرقی نمیکند کدام طرفی باشی. مهم نیست پیمانهای کی پر شود و کی خالی. مهم نیست کدام فریضه و نافلهات سر وقت بود یا بیوقت شد. همه چیزت میشود تباه اندر تباه و عبث اندر عبث. تا آدم نشوی، نه رمضان معنی دارد، نه شعبان. نه خدا معنی دارد نه پیامبرش. نه ماه معنی دارد نه خورشید. اصلاً اینها همه برای آدم معنا دارد. ابلیس هم بی آدم، بیمعناست. تو را به خدا یک بار هم که شده بیایید «این همه قصهی فردوس و تمنای بهشت» را از منظر و روزن آدم شدن ببینید. این همه عمل صالح، این یکی هم روی آن اعمال صالح! این همه معصیت، این یک معصیت هم بالای همهی معاصی! یک بار هم که شده، برای خدا، آدم شوید!
نشستهام «آواز» سورهی والضحی و انشراح را دوباره با صدای عبدالباسط چند بار گوش دادهام و مثل دیوانهای که سر به بیابان گذاشته نمیفهمم چرا اصلا نباید گریست؟ وقتی اینها را میشنوی، اگر اهلاش باشی، اگر دستکم گوشهای از آن پرده را ببرند بالا و شاید احتمالاً کمی از آن آدمی را دیده باشی، شاید با خودت فکر کنی، خیال کنی، همینجوری به سرت بزند که اهل ایمان و اهل خرابات این وسط صورت قصهاند: ترسام از رفتن تست ای شه ایمان، تو مرو!
پ. ن. خواستم بروم بنویسم این آواز افشاری و آن ربنا و آن اذان فلانجا و بهمانجا هستند و مثلاً وقت سحر اینجوری کنید و دم افطار آنجوری. بعد دیدم یک جوری آدم حالاش خراب میشود و چنان ریشهاش میافتد توی توفان که… که… که حرفات میشود اینها:
چو نماز شام هر کس بنهد چراغ و خوانی
منم و خیال یاری غم و نوحه و فغانی
چو وضو ز اشک سازم بود آتشین نمازم
در مسجدم بسوزد چو بدو رسد اذانی
رخ قبلهام کجا شد که نماز من قضا شد
ز قضا رسد هماره به من و تو امتحانی
عجبا نماز مستان تو بگو درست هست آن
که نداند او زمانی نشناسد او مکانی
عجبا دو رکعت است این عجبا که هشتمین است
عجبا چه سوره خواندم چو نداشتم زبانی
در حق چگونه کوبم که نه دست ماند و نه دل
دل و دست چون تو بردی بده ای خدا امانی
به خدا خبر ندارم چو نماز میگزارم
که تمام شد رکوعی که امام شد فلانی
پس از این چو سایه باشم پس و پیش هر امامی
که بکاهم و فزایم ز حراک سایه بانی
به رکوع سایه منگر به قیام سایه منگر
مطلب ز سایه قصدی مطلب ز سایه جانی
ز حساب رست سایه که به جان غیر جنبد
که همیزند دو دستک که کجاست سایه دانی
چو شه است سایه بانم چو روان شود روانم
چو نشیند او نشستم به کرانه دکانی
چو مرا نماند مایه منم و حدیث سایه
چه کند دهان سایه تبعیت دهانی
نکنی خمش برادر چو پری ز آب و آذر
ز سبو همان تلابد که در او کنند یا نی
و بعد میگویی امسال هر کس هر کاری دلاش خواست بکند. به من چه؟ به کسی چه اصلاً؟
مطلب مرتبطی یافت نشد.