عنوان این نوشته را از بیتی از سایه وام گرفتهام؛ از آن غزل شورانگیز و امیدوار «به نامِ شما». مخاطب این یادداشت هم یکایک ماست و اینکه هنگامی که با خردمان و البته با انسانیتمان روبرو میشویم چگونه واکنش نشان میدهیم. این پرسشها از این رو مهماند که بیشک همهی ما به آیندهای برای سرزمینمان چشم دوختهایم که در آن آدمی عزت و حرمت داشته باشد و دانایی بر تخت نشسته باشد و توانایی، حلقه به گوش دانایی باشد. و در آن آینده، انبوهِ درختانی تنها نباشیم و «ریشه در ریشه هم پیوند» و «شاخه در شاخه همه آغوش» باشیم. بیت سایه این است:
زمان به دستِ شما میدهد زمام مراد
از آنکه هست به دستِ خرد زمام شما
مضمون این بیت را من چنین میفهمم که زمانی، زمامِ مراد به دست شما خواهد بود و کامی خواهید گرفت از روزگار که زمامتان به دست خرد باشد (در مقابلاش میشود شور هیجان، احساس و عاطفه، بیخردی و هر چیز دیگری را نهاد؛ به نقطهی مقابلاش فعلاً کاری ندارم).
ماجرای شلاق خوردن سمیه توحیدلو – کیفیت و کمیتاش هیچ فرقی نمیکند – تلنگر بزرگی بود به حساسیتهای اخلاقی ما و البته بحث و جدل بسیار دربارهی آن درگرفت. در میان تمام کسانی که روایت قصه را نوشتهاند، تا این لحظه، به نظر من منسجمترین و منصفانهترین روایت از ماجرا را بهمن نوشته است (
اینجا).
حواشی هم البته مهماند. بسیاری بلافاصله سمیه توحیدلو را به مثابهی یک زن مسلمان معتقد و ملتزم به آدابِ تشرعِ متعارف به پرسش گرفتند که حالا، درست حالا، واکنش او نسبت به نفس حکم شلاق چیست؟ بعضیها این دغدغه را دارند که بعضی از «مذهبیها» موضعشان ابهام دارد و روشن اعلام موضع نمیکنند دربارهی این مسایل (و به آن معترض هستند) و میگویند اینها نه تنها وقتی خودشان قربانی این احکام میشوند، بلکه در اوقات دیگر چه میگویند. من در توضیح دو نکته میافزایم. نکتهی اول، بیشتر صوری و کلی است و در واقع شرح گزارههایی است که به نظر من قابل دفاع و موجه هستند و نکتهی دوم مشخصاً دربارهی سمیه توحیدلوست.
۱. فکر میکنم کسانی که در این موقعیت ناگهان با این همه احساسات و خشم، گریبان یک زخمدیدهی بساطی نابرابر، ظالمانه و غیراخلاقی را گرفتهاند، در درجهی اول یک بحث عمومی و کلی را مصداقی میکنند و میخواهند از روی مصادیق مشخص نتیجهی کلیت بحث را روشن کنند – و دربارهی مذهبیها و مسلمانان و متشرعان نتیجهای بگیرند. موضع سمیه توحیدلو هر چه باشد، تفاوتی – به قدر سرِ مویی – ایجاد نمیکند در اینکه ما بر موضع اخلاقی و انسانی منتقدانهی خود پافشاری کنیم. اما باید پرسید که آیا حق داریم از او باز هم سؤال کنیم یا نه؟
من کوشش میکنم یک صورتبندی خنثی از قصه ارایه کنم شاید فتح بابی بشود. فرض کنید فرد الف، به ایدئولوژی یا نظام فکری ب باور دارد. ایدئولوژی ب، احکام و قوانینی دارد که با ایدئولوژی یا نظام ج، ناسازگار است و تعارض شدید با آن دارد. گروهی باورمند به زیر مجموعهای از ایدئولوژی ب، فرد الف را به زندان میبرد و به او حمله میکند. اسم این گروه را بگذارید، گروه د. گروهی از میان باورمندان به نظام فکری ج، و گروه دیگری از باورمندان به نظام ب، به اقدام گروه د، شدیداً اعتراض میکنند. عدهای از افراد مختلف، از جمله باورمندان به نظام ج، گریبان الف را میگیرند که حالا شما به این ایدئولوژی ب (یا زیر مجموعهاش که میتواند عیناً بخشی از آن باشد یا با بخشهایی دیگر از آن همپوشانی داشته باشد) اعتقاد داری یا نه؟ و اگر به وضعات معترضی، چرا به اصل اینها اعتراض نکردهای یا نمیکنی؟ تصور من این است که این رویکرد هم مغالطهآمیز است هم غیراخلاقی و هم نابهنگام.
یک مثال مصداقی از نقطهی مقابل این است: یکنفر کمونیست – در معنای عاماش – در کشوری ضد کمونیسم – مثلاً ایران بعد از انقلاب – به زندان میافتد. به ناروا محاکمه میشود، حبس میبیند، شکنجه و مجازات میشود. آیا ما حق داریم هنوز ۴۸ ساعت از اجرای حکم ناروا و غیرانسانی او نگذشته، مهمترین بحثی که طرح میکنیم این باشد که شما بیایید بفرمایید که آیا به استالین و روشهای او باور دارید یا نه؟ چه بسا آن فرد کمونیست، مثل هزاران و میلیونها کمونیست دیگر به همان اندازه منتقد استالین باشد که یک نفر غیرکمونیست – یعنی مثلاً مبنای کلی اعتراضشان یکی باشد – در این صورت چه دلیلی میتواند برای این فوران خشم و کینخواهی وجود داشته باشد جز اینکه ما کوشش کردهایم به تشفی خاطری برسیم؟ من در این اتفاق تکرار همان رفتار بازجو، شکنجهگر، قاضی و مجری حکم را میبینم. او به شکلی در پی تشفی خاطر و تحقیر قربانی خود است و این گروه به شکلی دیگر این کار را میکنند.
اینها البته منافاتی با نفس سؤال پرسیدن از سمیه توحیدلوی نوعی ندارد. چیزی که من میگویم هیچ منافاتی ندارد با اینکه کسی صادقانه بخواهد «نظر» او را در این زمینه بپرسد و البته در یک فضای آرام که این اندازه هوایاش مسموم نباشد، او هم موظف است پاسخی درخور به این پرسشها بدهد. اما اگر به کلیت بحث برگردیم، میتوان این صورتبندی را به جدیت برای اندیشههای دیگر و آدمهای دیگر طرح کرد. ا
گر قرار باشد آنقدر مته به خشخاش بگذاریم که آدمها را همیشه به صلابه بکشیم و وقت و بیوقت برای آنها دادگاه صحرایی بر پا کنیم، دیگر هیچ کس در جهان امنیت نخواهد داشت. طرح این سؤال در اینجا انحراف دادن قصه است از بیعدالتی و جنایتی که در نفس ماجرا اتفاق افتاده است. پس
مسألهی شلاق خوردن سمیه – نمادین باشد یا واقعی؛ نرم باشد یا سخت؛ سمیه مذهبی باشد یا بیدین – مسألهی انسانیت است در جمهوری اسلامی. مسألهی تباهی دستگاه قضاست. مسألهی ذهنهای بیمار مسؤولان مملکت است.
هیچ کدام از ما، از متدین و مسلمان گرفته تا لاییک، در خلاء و در پاکی محض زندگی نمیکنیم. همانطور که میشود گریبان یک مسلمان سنی، یک مسلمان شیعهی دوازدهامامی – مثلاً معتقد به ولایت فقیه – را گرفت، میشود به بهانهای دیگر گریبان یک کمونیست از هر طیفی و یک لیبرال از هر جناحی را گرفت و او را محاکمه کرد. همه جا آدمهایی و افکاری پیدا میشوند که در خور ملامت و اعتراض باشند؛ شاید بعضی بیشتر و بعضی کمتر. ولی هیچ کس در این قصه پاک و پاکدامن محض نیست. برجسته کردن یک گروه و طایفه و قربانی ساختن و اهریمن درست کردن از گروهی خاص، مشی خلاف خردمندی است.
یک نکتهی معرفتی ظریف هم در این قصه هست که لازم است دوباره تکرار شود. تا اسم دین و مذهب به میان میآید، خصوصاً اسلام، سادهلوحان با قاطعیت و جزمیت گمان میکنند که هر که مسلمان باشد، معتقد و ملتزم به اجرای احکامی مثل شلاق، سنگسار، قطع دست دزد و احکامی خشن از این قبیل هستند (یا احکامی اجتماعیتر مثل دو برابر بودن ارث مرد و مسایلی از این قبیل). در اینکه در این مسایل بحث و گفتوگوی بسیاری صورت گرفته و میگیرد و هنوز هم در سراسر جهان اینها در کانون قصه است شکی نیست. اما یک پیشفرض مستتر و پنهان و شاید ناخودآگاه در این صورتبندی در مورد ایران هست و آن این است که مسلمانی مترادف گرفته میشود به آن تصویری که رسانهها را مسخر میکند و خیال و اندیشهی مخاطب را میرباید. به تعبیر دقیقتر، عدهای گمان میکنند و این گمان را مبنای موضعگیریهای معرفتی و فلسفی هم میکنند، که وقتی میگوییم مسلمان، بهترین و برجستهترین نمونهاش یا طالبان است یا مثلاً نظام حاکم بر جمهوری اسلامی فعلی (و نه حتی مردم ایران) و اسلام مترادف میشود با اینها. این نوع برخورد با بحث هم مغالطه است و هم فاقد پشتوانهی آماری و عددی و نظری. در توضیح اینکه نکته میتوان این مثال را ذکر کرد که در غرب، وقتی کسی بخواهد از مسیحیت کاتولیک حرف بزند، آزادیخواهان ایرلند را که فعالیت «تروریستی» – به تعبیر رایج رسانهای روز – انجام میدادند، مترادف و مساوی کاتولیسیسم یا مسیحیت نمیگیرد. هر کس در غرب چنین قضاوتی بکند، در همین غرب سکولار و لاییک اسباب مضحکه و تمسخر میشود (درست در همین فضای رسانهای) و او را بیخبر و ناآگاه مینامند.
۲. نکتهی دوم من، خبری است و کوتاه است.
به شهادت و گواهی وب، وبلاگ سمیه توحیدلو، یادداشتهای پراکنده و متعدد او در فضاهای وب ۲، و کامنتهای او در جاهای مختلف، او پیش از این به زندان برود، شلاق بخورد یا حتی پیش از اینکه اصلاحطلبان قدر و منزلتشان (در سیاست و قدرت) را از دست بدهند، کمابیش دربارهی همین مسایل اظهار نظر کرده است و نوشته است و اعتراضاش را گفته است (مثلاً در
اینجا). شاید نوع برخوردش با قصه، مثل اظهار نظر افراد دیگری که در جاهای متفاوت طیف اعتراض قرار دارند نبوده باشد، اما اصل نکته این است که او هم به این مسایل متفطن و آگاه بوده است و اگر کسی بگوید که او شلاق خوردن را برای دیگران تحقیر نمیدانسته و برای خودش میداند، بیانصافی است و داوری شتابزده و بی سند کردن. یادداشتِ مذکور یک نمونه از واکنشهای سمیه توحیدلوست. نگارنده در بعضی از موارد، در فهم دین، در عمل سیاسی و در بعضی موارد دیگر، با سمیه توحیدلو اختلاف نظر دارد ولی اختلاف نظر داشتن یک چیز است و متهم کردن او به موضعی نادرست چیز دیگری است.
در نهایت، فکر میکنم اگر ملاک و معیار ما در برخورد با این قضایا، خردمندی و رجوع به وجدانمان باشد، چه بسا این حرف و حدیثها پیش نیاید هرگز. کافی است صادقانه از خودمان بپرسیم که اگر جاها عوض میشد، چه میکردیم؟ ما اگر جای او بودیم – نه لزوماً مثل او بلکه فقط جای او – چه میکردیم؟ یا صادقانه انتظار چه واکنش و رفتاری را داشتیم؟
پ. ن. یادداشت کاوه لاجوردی (با عنوان «
دو نکتهی شاید بدیهی دربارهی ماجرای اجرا (؟)ی حکمِ خانمِ توحیدلو») هم از یادداشتهایی است که بیجهت تند و خشن است (تعابیر مثل «اخلاق استبدادی» و «انشاپردازی و تبلیغات» که متعلق و مرجع ضمیرش برای من روشن نیست ولی تا حدودی قابل حدس است) و حتی راه افراط را رفته است. جای دیگری دربارهی این یادداشت نوشتم که: «با هر دو بندش مخالفم. بیشتر از همه با بند اول به دلیل سادهسازی بیش از حد سطح بحث و به ابتذال کشاندن آن. یعنی حالا من که اساساً موضع نظری و روشی فمینیستی ندارم، این را میتوانم بفهمم که برجسته کردن جنایتی که نسبت به نوع زن – و نه یک زن مشخص با صفات و ویژگیهای معینی – در ایران میشود، معنایاش این نیست که زن قابل ترحم است یا مثلاً اگر همان ستم به مرد شود اهمیت و ارزشاش کمتر است یا قابل اغماض است. در واقع این جور صورتبندی قصه، یک جور مغالطه است. خوب بدیهی است که زن «قابل ترحم» نیست اینجا. مثل این می ماند که وقتی یکی از مظلوم دفاع کند یا به ظلم حمله کند، بگویی کل قصه، ترحم کردن به مظلوم است. این یعنی بیرون کشیدن، حذف کردن، در محاق فرستادن و کماهمیت جلوه دادن سویههای انسانی مهم و دیگر قصه». نویسنده، نکات بیجهت تند و برندهاش را حتی «شاید بدیهی» هم قلمداد میکند.
پ. ن. ۲. یکی از نمونههای غلبهی سنگین فضای دوقطبی استریوتایپ-ساز میان مسلمانان (مذهبیها) و لاییکها (یا غیرمذهبیها) – فعلاً کلی و بدون دقت سخن گفتنام را ببخشید – همین است که وقتی میخواهند نقطهی مقابل تحجر دینی یا قرائت سلفیوار یا اخباریمسلک از دین (این سه تا هم لزوماً یکی و عین هم نیستند) را بگویند، ذهن مخاطب فارسی زبان به سراغ «روشنفکران دینی» میرود. واقعیت این است که در ایران – و در جهان – فقط دو نوع مسلمانی نداریم که یکیاش از جنس دینورزی «روشنفکران دینی» باشد و آن یکی از جنس خلاف یا متفاوت با آن. این طیف دینورزی آنقدر گسترده است که زدن این برچسبها تنها به مغشوش کردن فضای بحث کمک میکند. روشنفکری دینی اسم یک سنت دینورزانه در ایران است که برای خود هویتی دارد. خیلی از مسلمانان ممکن است مشترکات فکری زیادی با آن داشته باشند ولی لزوماً روشنفکر دینی به شمار نیایند – طنز روزگار را ببینید که برنامهی «پرگار» بیبیسی فارسی به خاطر این همه تشتت مفهومی و البته نوع انتخاب آگاهانه و ایدئولوژیکاش تعبیر «نواندیش دینی» را به کار میبرد که به نظر من تعبیری است بیمعنا (وقتی که قرار باشد آن را به جای «روشنفکری دینی» به کار ببرند؛ مثل این است که اصرار کنی به چیزی که عمری همه گفتهاند «آفتابه» شما بگویی «دوسوراخه»!) و حاکی از عدم اعتنای کافی برای فهم مسأله. به هر حال، هر که مذهبی باشد، لزوماً فقط در طیف یا روشنفکر دینی یا غیر آن (و خلاف آن) واقع نمیشود. سنتهای دینی متعدد، متکثر و متفاوتاند و در عین داشتن یک محور واحد – مثلاً حداقلهای ایمانی کلان مثل شهادتین – تفاوتهای رفتاری و آیینی بسیار گسترده و عمیقی دارند. ذهنِ سادهساز بلافاصله دنبال یکی دو برچسب میگردد تا کارش راحت شود و زحمت جدی گرفتن تکثر گسترده را به خود ندهد.