«لا یُحِبُّ اللَّـهُ الْجَهْرَ بِالسُّوءِ مِنَ الْقَوْلِ إِلَّا مَن ظُلِمَ وَکَانَ اللَّـهُ سَمِیعًا عَلِیمًا» (سورهی نساء: ۱۴۸)
– این یادداشت، یک دعوت عمومی است.
امروز در زندان اوین
حکم شلاق سمیه توحیدلو اجرا شد. خبر کوتاه است، جزییاتاش پیچیده و غیرقابل فهم و اتهام باورنکردنی و تحقیرآمیز. قصه این نیست که خانم توحیدلو بیگناه و بری از اتهامات شنیع و ناروایی است که به او – و بسیاری دیگر – بستهاند و البته «که دست و دیدهی پاکیزهدامانان پاک است». اما، کل این رویداد اهمیت دگرگونکننده و عمیقی دارد که هیچ انسان اخلاقی و سلیمالنفسی نمیتواند به آسانی از آن بگذرد.
قصهی اجرای حکمی که یک قاضی در نظام جمهوری اسلامی صادر کرده است و اینکه چه کسی و در چه شرایطی این حکم را اجرا کرده است، همچنان فقط صورتِ ظاهر ماجراست. به این صورت، باید حواشی و معانی دیگری را هم افزود: یک زن، یک زن مسلمان معتقد که دستیافتهای علمی و اجتماعی آشکاری دارد و حضوری جدی در سیاست هم داشته است، در این نظام سیاست میشود (*). این عقوبت دیدن یک زنِ فعال سیاسی و دانشآموخته تنها لایهای است بر اتفاقی عظیمتر که در زیر پوست این دستگاه رخ داده است.
مراد جاری کنندگان این حکم ظاهراً تنها تحقیر او بوده است و تشفی خاطر. اما این تشفی خاطر تنها سمیه توحیدلو را هدف و آماجِ انتقامگیری و تحقیرِ خود قرار نداده است؛ این خشم و کینه و چنگ انداختن در عزت و کرامتِ انسانی، خطاباش با یک ملت است و در برابر یک اندیشه و یک روش مختلف و متفاوت قد علم کرده است.
بگذارید سادهتر بگویم: انتقام گرفتن از سمیه توحیدلو و تحقیر کردن او، در واقع کوشش نافرجامی بود برای تحقیر کردن تمام کسانی که توانستند در روز ۲۲ خرداد حماسه درست کنند و حماسهشان در ۲۵ خرداد به اوج رسید. این شقاوت، چیزی نبود جز ابراز خشم و نفرت از زنجیرهی سبز و باشکوهِ خیابان ولیعصر در روزهای پیش از انتخابات: عظمت حادثهی آن روز – حتی پیش از روز انتخابات – پشتِ اقتدارگرایان را لرزانده بود که چگونه ملتی – بر خلاف خواست و ارادهی آنها – با شور و نشاط و بدون خشونت و خشم خواهان تغییر زمامداران بیکفایت و بیاخلاق میشوند اما هیچ آشوب و غوغایی بر نمیخیزد. این اندازه بلوغ، پختگی و آرامش، آتش خشم و کینهی آن گروه بیآزرم را شعلهور کرد و شد آنچه شد.
اما آنچه امروز رخ داد، تحقیر سمیه توحیدلو – زنی از بیشمار زنان سرزمین ما – نبود؛ درست بر عکس، حادثهی امروز – که لابد خانم توحیدلو جزییاتاش را به زودی خواهد نوشت – دقیقاً تحقیر و شکست همان دستگاهی بود که مقدمات چنین سقوط و انحطاطی را برای خود فراهم کرده بود و همچنان با شتاب و شدت به سقوطِ خود ادامه میدهد: دستگاهی که همهی ارکان قانونی و اخلاقی و شرعیاش ناگهان با هم فروریخته است و چیزی جز بلهوسی و فسق و رسوایی در بطناش نمانده است. این فقط سمیه توحیدلو نیست که شلاق خورده است؛ من و شما شلاق خوردهایم، وجدان اخلاقی و آگاهی انسانی ماست که شلاق خورده است.
سایه شعری دارد که پس از شهادت آیتالله بهشتی، برای او، سروده بود. این شعر سایه را بیت به بیت نقل میکنم، چون هر چند مضموناش برای شهادت است اما معنای بلندتر آن حماسی است و منعکسکنندهی عظمت و عزت همهی کسانی است که به ناحق آماج ستمگری و بیداد میشوند.
بلندا سرِ ما که گر غرق خونش
ببینی، نبینی تو هرگز زبونش
سرافراز باد آن درختِ همایون
کزین سرنگونی نشد سرنگونش
تناور درختی که هر چهش ببری
فزونتر بود شاخ و برگ فزونش
پی آسمان زد همانا تبرزن
که بر سر فرو ریخت سقف و ستونش
زمین واژگون شد از آن تا نبیند
در آیینهی آسمان واژگونش
بلیٰ گوی عهدش بلا آزماید
زهی مرد و آن عهد و آن آزمونش
ز چندی و چونی برون رفت و آخر
دریغا ندانست کس چند و چونش
خوشا عشق فرزانهی ما که ایدون
ز مجنون سبق برده صیت جنونش
از آن خون که در چاه شب خورد بنگر
سحرگاه لبخند خورشید گونش
خم زلفش آن لعل لب مینماید
نگر تا نپیچی سر از رهنمونش
بهارا تو از خون او آب خوردی
بیا تا ببینی گل افشان خونش
سماعی است در بزم او قدسیان را
دلا گوش کن نغمهی ارغنونش
به مانند دریاست آن بیکرانه
تو موجش ندیدی و دیدی سکونش
نهنگی بباید که با وی بر آید
کجا سایه از عهده آید برونش
این یادداشت میتواند آغاز سلسلهای باشد تا ابعاد قصهای که به ظاهر کوچک و شاید بیاهمیت مینماید آشکارتر شود. این قصه را باید به بانگ بلند گفت تا همگان بشنوند که چه آسان آن گوشهای سنگینی که نمیخواهند حقیقت را بشنوند، برای تشفی خاطر خود و انتقام گرفتن از بزرگی و پختگی یک ملت، تا چه اندازه میتوانند تن به پستی و حقارت و بیاخلاقی بیکرانه بدهند. بدون اینکه مشخصاً از کسی از دوستان اسم ببرم، از همهی کسانی که دلشان برای آزادی، برای اخلاق، برای عزت و کرامت انسانی – که این روزها این مایه در ایران خوار و حقیر شده است – میتپد و دغدغهی بازگشت مهربانی، دانایی و زیبایی را دارند، دعوت میکنم که حتماً چیزی دربارهی این ماجرا که نمادی است از حادثهای عظیمتر بنویسند:
برخیز و بزن بر دفِ رسوایی
فسقی که در این پردهی پرهیز است
(*) گمان میکنم این نکته بدیهی است و از متن بر میآید که مبنای حساسیت نشان دادن من، وجدان انسانی و اخلاق و کرامت بشری است نه نگاه تنگنظرانه یا غیریتساز و دیگریتراش مذهبی؛ زنِ مسلمان معتقد بودن، فی نفسه برای هیچ کس امتیازی نمیآورد ولی نوع نگاه این دستگاه را به کسانی که از منظر خودش هم «خودی» تلقی میشوند آشکار میکند.
پ. ن. توضیح واضحات است ولی ما برای فهم یک مسأله، علاوه بر اخبار و اسناد و مدارک – که در وضعیت فعلی مانند خیلی چیزهای دیگر محدود، مقید، غیرقابل دسترسی، مبهم و غیرقابل بررسی هستند – منابع و مصادر دیگری هم داریم و آن منابع اینهاست: درایت، خرد انسانی، وجدان، شرافت، شعور و محاسبهی معمولی. لذا، در توضیح برای کسانی که فکر میکنند «حکم نمادین» چیزی از مهابت یا شناعت قصه کم میکند، میافزایم که: ۱. از خانم توحیدلو نباید انتظار داشت – دستکم در وضعیت فعلی – که بیاید و مو به مو با جزییات مبسوط شرح ماوقع را بگوید. با تمام این اوصاف، این چیزی از مسؤولیت ما – و حتی خودِ ایشان – نمیکاهد. این قصهی سمیه نیست؛ قصهی همهی ماست. درست همانطور که کشته شدن یک انسان، مترادف با کشته شدن تمام بشریت است – و این دستکم مبنایی اساسی و محوری در مسلمانی و در قرآن است – هر جنس شکست حرمت و عزت انسان، به طریق اولی و با همین استدلال محکوم است؛ لذا شلاقِ نمادین یا غیرنمادین نداریم. شلاق، شلاق است. نرم باشد یا سخت؛ خشن باشد یا از سر رأفت. وقتی اتهام به ناحق و ظالمانه باشد و اتهام را با جرم یکی بگیرند و سپس به چنین مجازاتهایی رو بیاورند، اصل جنس پوسیده و فاسد است. حواشی و فرعاش قصهی دیگری است؛ ۲. میگویند «نمادین» بودن قصه مشکل است؟ یا ابهام درست میکند؟ شاید! ولی: ما را به شکلی نمادین کشتند؛ به ما به شکلی نمادین تجاوز کردند؛ به ما به شکلی نمادین ستم کردند. حق ما را به شکلی نمادین ضایع کردند. ما ملتی هستیم شیفته و دیوانهی «نماد»ها. خیلی خوب است ولی هیچ «نماد»ی بدون «تأویل» معنا ندارد. این قصه را چه تأویل و تفسیر کنی و چه به «نص»اش رجوع کنی، تکاندهنده است. پس ما اخلاقاً حق نداریم قصه را به شرح جوانب و ابعاد صوری آن تقلیل بدهیم.
پ. ن. ۲. این
یادداشت مختصر و کوتاه کمانگیر، مغز اخلاقی قصه است: «اصحاب ِ دروغ عمرشان به دروغشان بسته است. آخرین دروغ، و بزرگترین، را که بگویند فرار میکنند به سوراخی و از ترس زانو در بغل میگیرند. مثل مبارک و بنعلی و صدام. این همان زمانی است که شلاقخوردهها از کنج ِ خانه و زندان بیرون میآیند.»