سخن گفتن پیوسته است به جان آدمی و اصلاً فلسفهی وجودی او. «خموشی دمِ مرگ است». بعضی از آدمیان، زیاد اهل سخن گفتن و شاید هم به عبارتی «هیاهو» نیستند. بعضی هم وقت سخن گفتن، فاش سخن میگویند. هیچ پردهی پنهانی در سخنشان نیست. برای فهم مطویات سخنشان نیازی به کلید نیست؛ تأویل لازم نیست، مستقیماً میتوان معانی را به صرافت دریافت. همه این چنین نیستند. بعضی ناچارند برای سخن گفتن، هزار ملاحظه را در کار کنند. این لزوماً معنایاش این نیست که خودشان آزاد نیستند برای سخن گفتن. گاهی تجربه و زمانه معلمِ آدمی میشود تا همه جا هر چیزی را نگوید یا اگر هم میگوید چنان بگوید که اهل اشارت نکته را دریابند و نامحرمان و بیگانگان، تهیدست و محروم بمانند. دزدان و رهزنان در سرای سخن هم هستند. اینها فقط کارشان سرقت سخن نیست؛ بسیاری از این طایفه، آزادی میدزدند و راهِ آدمیت میزنند. آدمیت، با سخن نسبت دارد. هر رخنهای که در حصنِ حصینِ آدمی بیفتد، از راهِ سخن میافتد. کسی را با خاموشان کاری نیست همچنان که زندگان را با مردگان کاری نیست.
این قصهی من و این وبلاگ هم هست. آنچه اینجا پدیدار میشود، گاهی فاش است و عریان. گاهی در پرده است و مستتر در لابهلای صد عبارت دیگر. اما آدمی دیگر به چه زبانی باید بگوید که از بیداد بیزار است؟ آدمی چگونه و به چه بیانهای دیگری باید فریاد بزند که تن به ستم، به ریا، به دینفروشی و به دروغ نمیدهد؟ گرفتیم که دو روزی تازیانه بر گردهی بیداد نکشیدی – که همیشه هم لازم نیست من و شما هر روز پنجه در پنجهی ستم بیندازیم – اما با لب فروبستن من و ما، سخن نمیمیرد. آدمیت همچنان زنده است و این شلعه بیوقفه زبانه میکشد!
قصهی عشق هم از همین قبیل است. سادهدلان گمان میکنند که عاشقان از همهی احوالِ جهان فارغاند، غافل از آنکه عاشق، کانون درد است. آنکه یک بار با درد آشنا شود، بعید است چشم به روی دردِ آدمی ببندد. اصلاً درس عاشقی برای همین است که آدمتر شوی. آدمتر که شدی، حساستر میشوی به هر ماجرایی که آدمیتِ آدمی را لکهدار و خدشهدار کند. عشق، نسبتی با شرافت و نجابت هم دارد. از همین روست که عاشق چه بسا زودتر از دیگران میفهمد که کجا و چگونه دامن شرف و نجابت آدمی به ذلتِ تسلیم در برابر بیداد آلوده میشود. پس عجیب نیست وقتی که خواجهی شیراز میگوید:
نشانِ اهلِ خدا عاشقی است با خود دار
که در مشایخِ شهر این نشان نمیبینم
ناگهان این نکته پررنگتر میشود که عاشقی زمین و زمینهای است برای اینکه دست رد بزنی به سینهی دروغ. این درد، پیوند دارد با وجودِ آدمی:
آنکه به دل دردی ندارد آدمی نیست
بیزارم از بازارِ این بیهیچدردان
بیهوده نیست پس، اگر نمیشود لب فروبست:
منِ رمیدهدل آن به که در سماع نیایم
که گر ز پای در آیم به در برند به دوشم
مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند میننیوشم!
مطلب مرتبطی یافت نشد.