بر آستانِ جانان…

ملت ایران و موسیقی و فرهنگ‌اش سخت وام‌دار مشکاتیان – و شجریان – است. آن‌چه که این دو از خزینه‌ی گران‌بار فرهنگ و ادب ما بیرون کشیده‌اند و در یاد و حافظه‌ی ناخودآگاه و آگاه ما نشانده‌اند، مسیر حرکتِ ملت ما را در طول تاریخ ترسیم می‌کند. انتخاب اشعار و آهنگ‌ها هیچ وقت برکنار از امواج زمانه نبوده‌اند. یک نمونه‌ی درخشان‌اش آلبوم تاریخی «بیداد» است. نمونه‌ی دیگرش، «آستانِ جانان» است.
سنتورنوازی بی‌مانند مشکاتیان به همراه تنبک ناصر فرهنگ‌فر و آواز بهشتی شجریان، اثری آفریده است که هم‌چنان در خاطره‌ی نسل من باقی است و باقی خواهد ماند.
این خاطر حزین که شعرِ تر هم آن را بر نمی‌انگیزاند، قصه‌ی آن روز و امروز ماست. نه در زمانِ آفرینش این اثر و نه در زمانه‌ی ما، کم نیستند کسانی که رموز این «کلکِ خیال‌انگیز» را فهم نمی‌کنند. از همان زمان هم این نوید باقی بوده است که:
غمناک نباید بود از طعن حسودِ ای دل
شاید که چو وابینی، خیر تو در این باشد
آن دوره هم، دوره‌ای بوده است که در آن سینه‌ها مالامال درد بود و مرهمی بر زخم‌های هنرشناسان کمتر یافت می‌شد و سخن حکیمانه و دردمندانه‌ی حافظ هم‌چنان که آن روز طنین داشت، امروز هم طنین دارد و چه بسا که مهیب‌تر هم به گوش می‌آید که:
آدمی در عالمِ خاکی نمی‌آید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی
اما قصه هم‌چنان بر همان مدار پیشین می‌گردد که:
اهلِ کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید، جهان‌سوزی نه خامی بی‌غمی
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با دردِ تو خواهد مرهمی
دردِ آزادی هم از همین جنس است. به آسانی و آسایش درمان نمی‌شود. راهِ آزادی و خواستن عدالت هم به خامی و بی‌غمی پیمودنی نیست. این تلاش و تمنای آدمی، در آیینه‌ی وجود او و فراز و فرود احوال درونی او به روشنی متجلی است. جهان به شتاب از کنار ما می‌گذرد. زمان نمی‌آساید. تیزروتر از پای لنگِ آدمیان و چشمِ کوته‌بین آن‌هاست:
چشمِ آسایش که دارد از سپهرِ تیزرو
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
همین آدمی است که گاهی در میدان مبارزه، از پای می‌افتد و رنجور می‌شود:
کشتی باده بیاور که مرا بی‌ رخِ دوست
گشته هر گوشه‌ی چشم از غمِ دل دریایی
پیش‌تر نوشته‌ام که چگونه بازی زمانه، هنرمند را وا می‌دارد که به جای «آیینه‌ی شاهی» تعبیر «آیینه‌ی صافی» را بنشاند، حتی اگر کسی نکته‌ی ظریف و طعنه‌آمیز این تصرف در شعر خواجه‌ی شیراز را در نیابد!
این قصه‌ها را نوشتم که یک بار دیگر تکرار کنم که هنرمند ما چگونه پا به پای زمانه و مردمِ خود گام برداشت تا نغمه‌سرای رنج‌ها و امیدها، شادی‌ها و اندوه‌ها و ترانه‌سرای حماسه‌های آن‌ها باشد و از آن‌ها جدا نباشد. و از خاطر نمی‌بریم که بدسگالان و کژبینان، چگونه بر جوانمردی آغالیدند که پشت پا بر هوس دولت دنیا زد و دلیرانه بانگ برآورد که او همان صدای «خس و خاشاک» است تا نامردمان و مزوران الحان او را برای نیرنگ و سالوس‌شان مصادره نکنند. موسیقی ما، تاریخ ماست. ملت ما توانگرتر از آن است که به زخم‌های بیداد و نادانی از پای در آید. ما می‌مانیم و جهل و تاریکی رفتنی است.
بایگانی