امروز یادداشتی در فیسبوک دیدم (
اینجا) دربارهی اقبال بخشی از مردم به احمدینژاد که مضمونی آشنا و قدیمی دارد و البته با مقدمههایاش میتوان آهنگِ نتایجِ آشناتری را ساز کرد. اما پیش از اینکه داستان را بازگو کنم و بگویم کجای تصویر میلنگد و مغالطههای هولناک – و حتماً ناخواستهای – در خود دارد، اجازه بدهید تصویر را در بیتی از حافظ ببینیم. بیت مورد نظر این است:
شدهام خراب و بدنام و هنوز امیدوارم
که به همّت عزیزان برسم به نیکنامی
صورت ظاهر معنای بیت روشن است. گوینده تمام حیثیت و آبرویاش را پای هدفی گذاشته و با وجود اینکه میداند این هدف آخر و عاقبتی ندارد، همچنان میگوید که «هنوز» امیدوار است. هدفاش چیست؟ رسیدن به آدمی نیکنام! (طبعاً آن یای آخر نیکنام، یای نکره است؛ یعنی یک آدم خوشنام). و این بیت طنزی در خود دارد. برای رسیدن به کسی که خوشنام باشد و پاکدامن و پلیدی در او نباشد، شاعر خودش را به آب و آتش زده است و از همهی کرامت و عزت خودش گذشته تا مگر این کیمیا را پیدا کند! حالا حکایت ماست. توضیح میدهم چرا.
میگویند که وقتی فلانی به فلان شهر میرود، «هنوز» هم خیل عظیمی به استقبالاش میآیند و همچنان نامه مینویسند و عریضه به دستاش میدهند و خلاصه این تصویر، تصویری است که مدام تکرار میشود و «هنوز» هم آن فلان، به مردم میگوید که «کی خسته است» و باز آنها سادهلوحانه میگویند: «دشمن». نتیجه؟ این همه اعتراض و جنبش سبز و مقاومت و این حرفها، قصه است و قاطبهی جامعه را همین آدمها میسازند که عریضه به دست و پابرهنه پی فلانی میدوند و اینکه باید «واقعگرا»تر بود!
با اجازهی «شاهدان عینی» عرض میکنم که:
۱. ادعای جنبش سبز – یا دست کم در فهمی که من از آن دارم – هرگز این نبوده و نیست که آن فلان از «هیچ» اقبالی برخوردار نیست (بدون شک نظر من هرگز این نبوده و نیست). این جور مقایسه کردنها و به رخ کشاندن خیل هواداران و سینهچاکان زمانی مقایسهای معنادار است که دو گروه رقیب و مدعی بتوانند در شرایطی برابر، هوادارانشان را به میدان بکشانند و به آنها وعده بدهند یا آنها را با سخنوری مفتون خود کنند. طبعاً میدانیم که چنین وضعیتی وجود ندارد. پس یک پای مهم این مقایسه از همان ابتدا لنگ است؛ این منطق «حق با اکثریت است»، منطقی است که پشت این نگاه تقلیلگر و سادهانگاری نشسته است که اگر تعداد راستگویان ناگهان کم شود، نزدش راستگویی هم خوار و خفیف میشود! (تازه مگر در این مورد خاص، بر ما مدلل شده است که «اکثریت عددی» با همین طبقه است؟ آمار گرفتهایم؟ در چه شرایطی؟ با تکیه بر کدام ارقام؟ این مردم انتخاب دیگری هم داشتهاند؟ انتخابشان طیف داشته و متعدد بوده یا انتخاب صفر و یک بوده فقط؟ و هزار و یک سؤال دیگر).
۲. اینکه بخشی از جامعهی ایرانی – حتی اگر همان ۲۴ میلیون کذایی و ادعایی باشند – شیفته و دلبردهی کسی باشند که وجودش عینیت دروغ و نیرنگ است و این روزها گردنکشی در برابر قانون هم به آن اضافه شده است، تنها یک چیز را به ما ثابت میکند: توسعه نیافتگی کشور. این نکته اثباتکنندهی حقانیت، درستی و اصالتِ موضع او نیست. چنین نیست که مردم فقط دو گزینه داشته باشد و گزینهها عبارت باشند از الف) تن دادن به عوامفریبی احمدینژاد و دلخوش بودن به عریضه نوشتنها و خیال دریافت سهام عدالت در سر پروراندن؛ و ب) دل سپردن به ادبیات و آرمانهای اصلاحطلبان و اسیر ادبیات مغلق و سنگین روشنفکران شدن. این دقیقاً همان چیزی است که بیدادگران به ما القاء میکنند که دو گزینه بیشتر ندارید که یا بروید به سوی «اصلاحطلبان» و کسانی که زبانشان قابلفهم نیست؛ آرمانگرا هستند و متعلق به طبقهی متوسط و چه بسا مرفه جامعه؛ و یا بیایید به سوی ما که زبانمان هم زبان تحقیر و توهین، دروغگویی و لمپنپروری است ولی به شما مستضعفان و بیچارگان نزدیکایم. عزت و کرامت چیزی نیست که تنها با تعلق به طبقهی متوسط یا بالاتر بتوان در پی آن بود.
۳. اینکه بگویی از فلانی در فلان سفر به چنین شیوهای استقبال شد، مفید هیچ مدعایی نیست بلکه دقیقاً بخشی از مسأله است که چه شده است که به رغم این همه نیرنگ و دروغگویی، همچنان بیداد و ریاکاری به ادبار نیفتاده است. پاسخ این سؤال دشوار نیست. اما این بخش ماجرا دردناک است که توسعهنیافتگی، تهیدستی مادی و فکری مردم را به رخمان بکشند و ناخواسته آنها را گواهی بر عبث بودن و بیهوده بودن هر کوششی برای مقاومت در برابر انسانستیزی قلمداد کنند.
۴. این بساط – بساط فتنهی دولت محمود – یک قانون نانوشته دارد: عزماش این است که انسانیت ما را از ما بستاند؛ مروت و وفا را از درونِ ما ریشهکن کند؛ عزت و کرامت ما را بسوزاند. بازنمایی تصویر پابرهنگانی که در برابر نمایشهای آن فلانی سر از پا نمیشناسند و انسانیت خویش را چنین ارزان ناگزیر به فروش میشوند، بی هیچ اغراقی به رخ کشیدن زوال انسانیت و فرومردنِ شعلهی اخلاق در ماست: چه اتفاقی افتاده است که به جای برآشفتن در برابر شکسته شدن حرمت، کرامت و عزتِ انسان بودن و خفه کردن آزادی و آزادگی انسان، تصویر ذلت، استخفاف، دریوزگی و زبونی انسان را تکثیر و بازتولید میکنیم و ناخواسته مشروعیت میدهیم به همین خفت؛ گویی که چون یک سوی اعتراض در برابر این نامردمی، در بازی سیاست منکوب شده است، همهی مشروعیت اخلاقی، انسانی و سیاسیاش را هم از دست داده است و حرفهایاش خیالبافی است و آرمانگرایی!
اگر بنا بر این بود که از این تصویرها الگویی برای عمل فردی یا مسؤولیت اجتماعی خود تدارک کنیم، گمان میکنم باید به عقبتر برگردیم و بگوییم حسین بن علی هم که تمام هستیاش را در کربلا پای آرماناش نهاد، تفاوتی با هیچ خیالباف دیگری در تاریخ ندارد چون طرف مقابل همچنان میتوانست خیل عظیمی از مردم را با همین شیوه و با همین نوع ذلت و استخفاف در پی خود بکشاند!
فهم اینکه این تصویر چه اندازه ضد-انسانی و با کرامت بشر تضاد دارد، کاملاً مستقل از این است که آدمی داخل ایران زندگی کند یا خارج؛ «دور از میهن» باشد یا در آغوشِ مامِ میهن. برای درک نابود شدن کرامت آدمی و برای دریافت پلیدی دروغگویی و مشمئز شدن از ریاکاری لازم نیست کسی معنای ماکیاولیسم یا پوپولیسم را بفهمد یا دسترسی به اینترنت، فیسبوک، گودر، ماهواره و بیبیسی داشته باشد! پلیدی دروغ، جایی که هنوز درون آدمی سالم باشد، مثل جنازهی مرداری متعفن مشام جان را میآزارد. برای فهم تباهی و پلیدی دروغ، تنها یک ابزار لازم است: یک انسان! یک انسان و دیگر هیچ؛ نه انسانی که به عبودیت و بندگی کشیده شده باشد و استخفاف شده باشد تا بندگی کند. نه انسانی که استضعاف تقدیرش بوده تا دم برنیاورد و به ذلت زندگی کند.
حکایت همان بیت حافظ است: درد ما و ملت ما این است که در به در به دنبال آدمی نیکنام و سالم هستند. خراب شدهاند. دار و ندارشان به باد رفته؛ دینشان بازیچه شده است، اصول اخلاقیشان مهرههای سوختهی بازی کسانی است که تمام قدرت را بالفعل در دست دارند، بدنام شدهاند و بسیار توسری خوردهاند. با تمام اینها امیدی واهی دارند («هنوز» امیدوارند) که از تیرگی قیرگون آن اسطورهی دروغ هم باز خورشیدی سر بزند و «نیکنامی» در آن میانه یافت شود! این نهایت بیانصافی است که رنج استخوانسوز و مچاله شدن آن همه انسان را نبینیم و این همه را به پای پیروزی و ظفرمندی یا اقبال آن ستمکاره بنویسیم! نگاهمان را به سویی دیگر بگردانیم. «هنوز» برای انسانیتِ ما جا هست؛ هنوز جا برای عزت و کرامت و شرف ما تنگ نشده است. باور کنید که همین مردم تا کمترین روزن گشودهای برای بازیافتن عزت از دست رفتهشان و غلبه بر استخفاف فرعونی پیدا کنند، زبان خواهند گشود و آدمیوارتر سر از این بندگی برخواهند تافت.
پ. ن. مشکل از مردم نیست که با استیصال در پی چاره کردن مشکل و درمان دردشان هستند؛ مشکل آن دروغزنی است که مدعی است مسیحای عالم است اما به جز درد در بساطاش هیچ نیست. مشکل آن شغالی است که در خم رنگ رفته و میگوید که طاووس علیین شده؛ مشکل مردم ما نیستید که درد دارند و درد امانشان را بریده و از هر جایی طلب درمان میکنند. بله، همین مردم هم مسؤولاند و مسؤولیت اخلاقی در نوع طلب کردن درمان و چارهشان دارند، اما تهیدستی مردم و تمیز ننهادن میان حفظ عزت و کرامت و شکسته شدن قدر و منزلت راستی و اخلاق، توجیهکنندهی اقتدار یا عظمت بیداد نیست و نباید باشد. همهی این تصویر را جملگی میبینیم اما یک نکتهی ظریف در حاشیهی این تصویر هست که اگر اهل تأمل نباشی و زحمت فکر کردن به خود ندهی به آسانی از نگاهات میگریزد. شیوع بیماری، حجتی بر قاعده بودن و معتبر بودن منطق بیماری نیست! اینکه شغالان، شیرها را به حبس افکنده باشند، دلیلی بر خفت شیر نیست. ریشهی مشکل را باید پیدا کنیم نه اینکه به مشکل مشروعیت بدهیم با سستی در نقد این «رتوریک»!