همه زندگی آن است که خاموش نمیرید

خاموشی و سکوت، دو وجه دارد. یک وجه خموشی رو به جانب مرگ و مرده‌گی دارد. مرده‌گان، مرده‌گان معنا و مرده‌گان حقیقت، سخن نمی‌گویند. زبان‌بسته‌اند و خاموش. آن‌ها که زنده‌اند، سخن‌گوی‌اند ولو به زبان هیچ نگویند. هزار اشارت و بشارت از آن‌ها صادر می‌شود که دلالت بر زنده بودن‌شان دارد. و این سخن و گویایی خاموشانه‌ی آن‌هاست که آتش زندگی را بر می‌فروزد.

خاموشی وجه دیگری هم دارد. و این خاموشی آن است که دیگران می‌خواهند، یا در واقع آن خاموشی که ستم و بیداد می‌خواهد. بیداد، مرگِ داد است و ندای مرگ در گوش آدمیان. ستم، خموشی ما را می‌خواهد نه خروش ما را. پس این دو وجه خاموشی، یکی روی در اختیار و انتخاب دارد و دیگری روی در اجبار و تحمیل. آن‌که روی در اختیار و انتخاب دارد، از کمالِ نفسِ آدمی بر می‌خیزد. سکوتِ اول، سکوتی فربهی‌بخش است. سکوت اول، کار سالکان است؛ آن‌ها که از بسیاری گفتار خموشی می‌گزینند نه از تهی بودن و هیچ نداشتن. سکوت دوم، از استبداد می‌خیزد و مرعوب شدن. این یکی یعنی منکوب ستم شدن. سکوت دوم، همان است که وصف عام‌اش استخفاف است در برابر فرعون‌های بیرونی. این سکوت از تسلیم در برابر قدرت می‌خیزد. این سکوت، دلالت بر زبونی و عجز و استیصال آدمی دارد.

گاهی سکوتی که به اجبار و تحمیل است، ممکن است حمل بر سکوت اختیاری سالکانه شود. و زهی خامی که آدمی نتواند تفاوت سکوت اجباری و از سر خوف را با سکوت سالکانه ببیند. همیشه سکوت اجباری در خورد ملامت نیست ولی آن‌گه که سکوت در برابر فرعون را حمل بر سکوت سالکانه کنیم، دروغ را میدان داده‌ایم و دامن به فریبِ خویش و دیگران گشوده‌ایم. سکوت سالکانه را هم حمل بر سکوت ضعیفان و متوسطان کردن، نیز، جفاست. جفا در حق سالکان است. رندان هم سکوت می‌کنند. می‌توان هر چه بالا از سالکان گفتیم، به اسم دیگری، در حق رندان بگوییم. خموشی رندانه هم از همین جنس است. رندان اهل مماشات با فرعون‌ها نیستند. رندان خود صاحب ولایت‌اند و تن به ولایت فرعون نمی‌دهند. از همین روست که رندان یا سکوت نمی‌کنند و به عبارتی، جمله‌ای، بیتی و مصرعی هم که شده، بانگی در سرای شوکت فرعون می‌اندازند که خواب بر دیدگان‌اش حرام می‌کند. و این‌جاست که رندی، خصلتی موسوی می‌شود. و همین‌جاست که آتش موسی گل می‌کند و از درخت می‌توان نکته‌ی «توحید» شنید (و توحید را نسبتی با فرعون نیست).

گویایی، یعنی زندگی. زنده‌گان‌اند که سخن می‌گویند. و فرهنگ ما ایرانیان، فرهنگِ سخن است و سخن گفتن، نه خموشی و سر در گریبان فرو بردن و صبر بر جفای بیدادگران. آن‌چه بهانه‌ی نوشتن این سطور شد، تصنیفی بود از محمدرضا لطفی در ماهور که با صدای مرضیه روی غزل «بمیرید بمیرید…» مولوی ساخته شده است (گل‌های تازه‌ی ۱۲۶). وقتی که این‌ها را می‌نوشتم به فکر افتادم که با این حساب، در زمانه‌ی ما، فرهنگ، ادبیات و موسیقی ایران، پرونده‌ی قطوری از جرایمی (به زعم حاکمان امروزی کشور ما) دارد که این روزها بساط امنیتی و نظامی حاکم بر ایران از مواجه شدن با آن هراس دارد، چون هر سطری، هر بیتی، هر نغمه‌ای و آهنگی، لرزه‌ای بر رکنی از این بساط ستم می‌اندازد. راه را که کج بروی، قدم به قدم ناگزیر به افزودن بر خطاها هستی. این بار کجی که در خرداد ۸۸ بر استر لنگ این دولت نهاده شد، روز به روز بیشتر به بی‌راهه می‌رود. اما بیم گمراهی برای ملت ما نیست. این همه روشن‌بینی و حکمتی که داریم نهیب زندگی به ما می‌زند و دعوت به گویایی و پویا بودن می‌کند. پس خاموش نباید بود. دست‌کم در برابر فرعونان خموشی نباید گزید. و هر کسی به نوعی و شیوه‌ای سخن می‌گوید و سکوت می‌شکند. زنده‌گان چنین‌اند. روی سخن ما هم با زنده‌گان است نه مرده‌گان!

بایگانی