این رازِ آشکاری است که زندگی من با شعر آمیخته است. شاعر نیستم ولی روزی نیست که شعری را نخوانم یا زمزمه نکنم. من هم مثل آدمهای مختلف سلیقهای در شعر دارم و البته گمان میکنم بسیار سختگیر و مشکلپسندم. برایام آسان نیست که به هر شعری خوشامد بگویم، خصوصاً شاعرانی را که جوانترند و در زمانهی ما زندگی میکنند. مسأله هم مطلقاً ارتباطی ندارد با اینکه انتظار داشته باشم شاعر مورد نظر مثلاً شعری داشته باشد مثل شعر مولوی و حافظ و سعدی. به هیچ وجه. آنچه که بیش از هر چیزی برای من مهم است این است که شعر چقدر عاطفه و احساس را منتقل میکند. شعری که نتواند مرا تکان بدهد، هر چقدر هم که زیبا باشد در کنار هم چیدن الفاظ و صورتبندی کلمات، باز هم شعری نیست که برای من خواستنی باشد. شعر خوب، برای من شعری است که صاعقهوار فرود بیاید بر من و تکانام بدهد. و گرنه خیلیها شعر میگویند، قافیه ردیف میکنند، صورتها و مضامین آشنا و تکراری شعر کلاسیک را کنار هم مینشانند (و این کار کمابیش از هر کسی که ذهناش انباشته از شعر کلاسیک باشد و کمی ذوق و هنرمندی و تسلط به اوزان عروضی داشته باشد، ساخته است) و نقشی از خودشان به جا میگذارند. ولی این آن چیزی نیست که من میخواهم.
اینها که وصفاش را آوردم، البته توقعی است زیاد. این را میفهمم که خیلی سطح انتظارم بالاست. یعنی فقط این نیست که من انتظار داشته باشم کسی مثل حافظ شعر بگوید. توقع من این است که مضمون و معنا و روحِ کلام از خلال کلمات فوران بزند و مثل نسیمی بر جان و عقل من وزیدن بگیرد و غباری را از جانام بشوید. شعر خوب، شعری است که این بارقهی وحیآسا را داشته باشد و حتی اصلاً لازم هم نیست از مفهومی آسمانی یا دینی یا اسطورهای سخن بگوید. گاهی اوقات یک ماجرای سادهی انسانی را چنان میشود به شیوایی بیان و منعکس کرد که پهلو به پهلوی وحی بساید. این انتظار، البته به نظر خودم، انتظار بیجایی نیست. به خاطر اینکه ما اگر وقت میگذاریم برای خواندن یا شنیدن یک شعر، اگر احساس، عاطفه، نیاز خودم و دلِ خودم را خرج میکنم پای یک شعر، ابتداییترین و سادهترین توقع من این است که کالای تقلبی به من نفروشند و جنس بنجل به من ندهند. دیوان قطوری از شعر تحویل مردم دادن کار سختی نیست. کار سخت این است که بتوانی در تمام عمرت یک نیممصرع بگویی که قرنها در خیال و حافظهی آدمی بماند. و گرنه شعر گفتن از هر کسی ساخته است. کمی تمرین میخواهد فقط.
گاهی اوقات برای اینکه خودم را به این حس نزدیکتر کنم، اسرار التوحید را باز میکنم و داستانها را میخوانم. خوب اینها شعر نیستند. ولی در لا به لای همین سطور، گاهی درخششهایی هست که از هر شعری بالاتر است و ارکان وجود آدمی را میلرزاند. این آتشانگیزی کلام است که برای من مسأله است و مهم است. شاعر زمانهی ما، قرار نیست شاعر درباری باشد که به مناسبتهای مختلف شعر بگوید («دربار»ش لازم نیست دربار پادشاهان باشد؛ دربارهای مختلفی در زمانهی ما هست). شاعر مجبور نیست محبوس قافیه باشد که هر قافیهای او را دنبال خودش بکشاند و دیگر نتواند حرف دلاش را بزند و احساس و عاطفهاش را منتقل کند. تسلط به زبان مهم است. مسلط بودن به خود هم مهم است که آدم عناناش را به دست زبان دیگران، یا بیان روزمره یا صورتبندیهای غیر – چه غیر کهن باشد چه غیرِ امروزی – ندهد. و این البته تکلیفی است بسیار دشوار و سخت. اینها را که گفتم، نمیدانم واقعاً چه اسمی باید رویاش گذاشت. میدانم که بعضی از دوستان همروزگار من که شعر هم میگویند شاید این طبع و سلیقهی دشوارپسند من به مذاقشان خوش نیاید. ولی گاهی از شاعری یکی دو بیت خوب کافی است و بیشتر نه. آدم لازم نیست خودش را خرج شعر کند و بندهی آن باشد. شعر باید در خدمت بیان احساس و عاطفهی ما باشد برای اینکه بتوانیم آدمتر باشیم. اصلاً شعر برای آدمی است نه آدمی برای شعر. آدم که نباشد، چه خاصیتی در شعر خواندن و شعر سرودن هست؟ پس هنوز فکر میکنم اگر سخت میگیرم در خواندن شعرهای روزگار ما، حق دارم چون وقتی من از همه چیزم مایه میگذارم برای خواندن شعر، شاعر هم باید به هوش باشد که با منِ مخاطب بازی نکند. همانقدر که من به خود سخت میگیرم در خواندن شعر او، او هم به خودش سخت گرفته باشد در سرودن شعری خوب و او هم بسیار با خودش کلنجار رفته باشد در بیان عاطفهاش. انتظار بیهودهای نیست اگر بخواهیم شاعر ما حرفِ خودش را زده باشد یا بزند، نه اینکه حرف دیگران را تکرار کند. میدانم انتظار کمی نیست ولی خوب است شاعران ما هم متوجه باشند که همهی مخاطبانشان آسانگیر نیستند. بعضیها هم توقع بالاتری دارند و میناگری و خونِ دل خوردن و چکیده و عصارهی عاطفه و احساس میطلبند.
مطلب مرتبطی یافت نشد.